روز خوب
۱۱ اردیبهشت
با همون حالت همیشگیش اومد رو صندلی نشست. گفت: «ایلیا، به نظرت روز خوب چه روزیه؟ من خیلی وقته روز خوب نداشتم. خیلی وقته از چیزی خوشحال نمیشم که این خوشحالیه تا قبل خواب باهام بمونه. مثلاً امشب اینقدر شلم بازی کردیم، خیلی هیجان داشتیم و حال داد؛ ولی هنوز یه ربع نگذشته که حس میکنم ناراحتم، کاش بازی نمیکردم. کاش میگرفتم میخوابیدم». این غم توی روزهاشو خیلی وقت بود حس میکردم. نه فقط توی روزهای اون، تو روزهای سایر بچهها که دارم باهاشون زندگی میکنم، حتی اونی که خیلی میخنده، اونی که خیلی فحش میده، اونی که خیلی میمهای خندهدار اینستاگرام میآد نشونمون میده. گفتم: «روز خوب روزیه که صبحش خودت از خواب بیدار شی و شبش اینقدر خسته باشی از کارهایی که تو طول روز انجام دادی که دست خودت نباشه خوابت. روز خوب روزیه که نصفش با برنامه باشه و نصفش بیبرنامه. روز خوب روزیه که چیزای جدید یاد بگیرم، نه هر چیز جدیدی، چیزی که شب با شوق استفاده ازش بخوابم و فردا صبحش به این امید بیدار شم که امروز از چیزی که دیروز یاد گرفتم میخوام استفاده کنم، همهش». پرسید: «آخرین باری که روزت خوب بوده کی بوده؟ یادم نیومد». خودش گفت اسفند ۴۰۱. یکی دیگه گفت اردیبهشت ۴۰۲. گفت: «من یه روزی توی بهمن پارسال خیلی حالم خوب بود؛ ولی الآن پشیمونم که چرا بیشتر حالم خوب نبوده؟ چرا خیلی بیشتر از اون روز لذت نبردم؟ چرا شب که خوابیدم به این فکر نکردم که اون روز بهترین روز اون ساله واسهم؟» – «اه بابا! باز *** کردید تو حالمون! *** تو ***ـتون! بذارید یه شب حالمون خوب باشه!» گفتم: «خب باشه. تا من شامو میذارم آماده شه بیاید یه دست حکم بزنیم». (صدای محکم زمینخوردن ورقها)