باز آمد بوی ماهِ «خوابگاه»!

۱۷ فروردین ۱۴۰۴

واحدمون طبقهٔ هفتمه و به دو تا از خیابون‌های عریض دید خوبی داریم. شب‌ها یا ماشین رد می‌شه یا نور مغازه‌های باز و بسته می‌تابه. یه مدرسهٔ متروکه روبه‌رو و زیر پنجره‌ست که امکان نداره بریم سمت پنجره و یه نگاه بهش نندازیم.

ساعت ۴:۳۰ صبح جمعه رسیدم خوابگاه و اولین نفری بودم که پلمب در واحد رو باز کردم. تاریک بود و غمگین. موکت تا شده بود، در یکی از یخچال‌ها طاق باز بود و طبقه‌هاش هم یه سمت دیگه رو هم بودن. پنجرهٔ آشپزخونه هم باز بود و صدای خش‌خش کیسه‌ها از باد می‌پیچید. تنها خوابگاه بودن حس خوبی نیست. خوابیدم و وقتی بیدار شدم، علی هم رسیده بود. باید اعتراف کنم حتی دونفری خوابگاه بودن هم حس خوبی نیست؛ حتی سه‌نفری، وقتی معین رسید هم خوابگاه چندان قابل‌تحمل نبود و برای فرار از سکوتش به هوای بهاری-بارونی بیرون پناه بردیم و ۴ ساعتی پیاده راه رفتیم.
الآن بچه‌ها همه‌شون دارن کم‌کم می‌رسن. کاری که خودم شب اول وقتی رسیدم خوابگاه کردم رو وقتی شب می‌شه، تک‌به‌تک دارن انجام می‌دن. می‌رن دم پنجره، یکی دو دقیقه‌ای زل می‌زنن به بیرون و حرفی نمی‌زنن، فقط نگاه. تقریباً همه‌مون از شهرهای کوچیک و همکف و نهایتاً یه خونهٔ دوطبقه اومدیم. شهر خودمون رو هم از ارتفاع ندیدیم، چه برسه اینجا رو. بعد این همه مدت، این منظره واسه همه‌مون هم باحاله، هم غم‌انگیز و هم ترسناک، از این نظر که چی شد بزرگ شدیم و دیگه پیش مامان و بابا نیستیم و دیگه مدرسه نداریم؟ چی شد که الآن مسئولیت داریم و باید توی این شهر زندگی کنیم و دووم بیاریم؟

خوابگاه اینجوریه که با هزارتا سلام و صلوات می‌آی/می‌فرستنت و بعد یه ماه می‌بینی یه خانوادهٔ جدید داری. یه آدمایی‌ان که دو ماه پیش نمی‌دونستی حتی وجود دارن و الآن داری باهاشون زندگی می‌کنی، صبح تا شب. باهاشون می‌خندی و ناراحت می‌شی. زنگ می‌زنی کارتو راه بندازن وقتی نیستی، زنگ می‌زنن کارشونو راه بندازی. حتی ممکنه با هم اسباب‌کشی کنید. :) همیشه گفتم که خوابگاه هم خوبه و هم بد. توی خوابگاه چیزی به اسم «اتاقم» یا «خلوتم» وجود نداره. وقتی برگشتم خونه، خودم تفاوتم رو با دوران قبل از خوابگاه می‌دیدم و مطمئنم بقیه هم درک می‌کردن. نمی‌خوام مثل اون فلان‌فلان‌کرده‌هایی که می‌گن پسر باید بره سربازی تا مرد شه صحبت کنم، فقط می‌خوام جنبه‌های جالبش هم ببینم، اون‌هایی که سختی‌هاش رو آسون کردن. شاید همون لحظه‌هایی که دور هم می‌خندیم پکیج صبحانهٔ ****ـیش رو جبران کنن. شاید همون ۷ دست ورق، ۷ تا از غصه‌هامونو بشوره ببره. شاید شب‌بیداری‌های شب امتحانش رفاقتایی رو بسازه که تا آخرش پایدار می‌مونن.


#خوابگاه #دانشگاه #روایت #رفاقت