گاهی اوقات احساس میکنم هیچ چیزی رو بیشتر از اون دوست ندارم. فکر میکنم و بغض میکنم و توی دلم به قوت محکمی پیدا میشه. امروز داشتم خونه رو مرتب میکردم و با خودم کلی کلمات عجیب و معنادار تکرار میکردم، جملات خوبی اون وسط شکل گرفت. دلم خواست یه آقای چلبی (اگه اسمش رو درست یادم باشه) برام وجود داشت که پشت سرم هرچی اون لحظات گفتم رو یادداشت میکرد. چرندیات یک آدمی مثل من البته نوشتن نداره، ولی آدمیزاد به همچین چیزها زندهست دیگه. دوست داره یکی که همونیه که باید، بهش اونقدری توجه کنه تا یادش بره توی دنیا آدمهای دیگه هم زندگی میکنن.
- |/||○ -