بخش دوم (۱)
از خواب پرید. کابوس دیده بود. دیده بود که در یک مزرعهی بزرگ، با علفهای هرز هرس نشدهی زرد رنگ، در محاصرهی مهای سرد و سفید ایستاده است. صدای کلاغها از همهجا به گوشش میرسید، بدون آنکه بتواند سایهای یا شکلی از آنها را در آسمان یا اطرافش ببیند.
خاک و خردهعلفها زیرپایش یخزده بودند. پابرهنه بود و وقتی که قدم بر میداشت احساس میکرد زمین هم داغ و سوزان است و هم یخزده و بُرنده. برف نمیبارید، اما باد دانههای یخزدهی برف را از زمین بلند میکرد و به صورتش مینواخت. تودهی سنگین و سفید مه در اطرافش حرکت میکرد و احساس میکرد که او را هم با خود میبرند. اما مقاومتی در خود دید که باید مانع از این بیوزنی شود و فهمید که این تودهی سفید و عظیم مه، از جنگلی بزرگ، با درختانی باریک و بلند که به دل آسمان صعود کردهاند میآید. تصمیم گرفت که به جنگل پناه ببرد. خود را به دالانهای پیچ در پیچ درختها سپرد و مسیرش را پابرهنه، از بین بوتههای خار و لانههای مار و سمور چنگ میزد. از غلظت مه کم میشد و او سراسیمه به سمت قلب جنگل قدم برمیداشت. نمیدانست که چرا انقدر سراسیمه است. چرا این سفر را شروع کرده است. از خود میپرسید و جواب میآمد که میخواهد بداند این مه سفید و سرد از کجا به سمتش روانه شده و چرا میخواسته او را با خود ببرد، یا شاید هم چیزی در این جنگل هست که او را فرا میخواند و این ندا میتوانست یک هدیه باشد یا یک حقیقت تلخ، یا یک کلمهی جادویی که او را به تنها پادشاه جهان تبدیل کند. هرچه بود حالا مسیرش به آرامی هموارتر میشد. مه دیگر آن غلظت و تندی خودش را از دست داده بود و فقط سطح زمین را مانند اینکه ابری بر آن خفته باشد پوشانده بود. کف پاهایش هم از آن سوزش و درد رها شده بود. اما متوجه شد که مه از روی پاهایش به آرامی کنار میرود و دید که سطح زمین را کرمهایی سفید و گوشتالو که به سرعت در هم میلولند پوشانده است. گویا مه به هزاران کرم سفید تبدیل شده بود. ترسید. دلش میخواست آنجا نباشد. میخواست برگردد به همان مزرعه و دوباره خودش را در لابهلای علفهای هرز و بلند، در میان مه سفید و غلیظ مخفی کند. اما اینجا خودش را در قلب جنگل، در لابهلای درختانی بلند و موحش، در بین کرمهایی سفید که از روی انگشتهای پایش سر میخوردند و سعی داشتند که خود را بالا بکشند، تنها، غمزده و ترسیده یافته بود. احساس میکرد کسی او را میبیند. کسی او را در این جنگل با چشمانی مخوف دنبال میکند و هرآن ممکن است که او را به خشنترین حالت ممکن بکشد. اما این چشمها کجا بودند؟ به دنبال چشمهایی سرخ و یخزده میگشت که نگاهش را درختی تنومند شکار کرد. درخت بلوطی که با درختان اطرافش تفاوتی بسیار داشت. تنهای سفید رنگ با برگهای پهن و کوچک به رنگ سبز داشت که مورچهها و سوسکها رویشان از سر و دوش یکدیگر بالا میرفتند. دید روی تنهی درخت، حفرههایی بسیار ریز وجود دارد که کرمها از آن بیرون میآیند. بعد هم متوجه کلاغی بزرگ و غول پیکر شد که روی بالاترین شاخهی درخت نشسته بود و به او خیره نگاه میکرد. حالا وحشت تمام وجودش را گرفت. ندانسته و ناخواسته گریه کرد. چشمهای سرخ و یخزدهی کلاغ تمام وجودش را به لرزه میانداخت. چشمهایی شیطانی و خونآلود که از ترس درون سینهی مرد تغذیه میکرد و مرد هرچه بیشتر میترسید و گریه میکرد، آن چشمها سرختر و دهشتناکتر میشدند. مرد به خود آمد که دید کرمها حالا از روی پاهایش بالا میآیند و به شکمش رسیدهاند. خواست پاهایش را تکان بدهد و هرچه نیرو در بدنش دارد را به کار بگیرد و از آنجا فرار کند، اما نتوانست. سر جایش میخکوب شده بود. کرمها بالا میآمدند و او فریاد میکشید. پشیمان بود. از اینکه به جنگل آمده بود پشیمان بود. از اینکه خودش را در بیوزنی مه رها نکرده بود و تنش را به ناکجا نسپرده بود، پشیمان بود و به حال خودش زار میزد. دیگر نمیتوانست فرار کند. حالا کرمها از نافش وارد بدنش میشدند و زیرپوستش میلولیدند و احساس میکرد که تمام شکمش پر از کرم شده است. احساس میکرد که تمام جوارح بدنش در حرکتند. فریاد میکشید و عرق میکرد. خون از گوشهی چشم و دهانش سرازیر شده بود. کرمها از گوش و چشمهایش خارج میشدند. برای آخرینبار، نگاهش به درخت بلوط افتاد و دید کلاغ دیگر نیست. بلکه روی شانهاش نشسته بود و به شکمش نوک میزد و کرمها را با تکههای بدنش میکند و میخورد. *** حالا فهمید آن کلاغ نبود. بچه گربهای بود که از ناکجا آمده بود و خیلی آرام روی شکمش خوابیده بود. هوا سرد بود، خیلی سرد بود. آسمان دوباره شروع به باریدن کرده بود و زمین را سفید میکرد. در باز بود و این گربهی کوچک که گویا دیگر تحمل سرمای بیرون را نداشته بود، این اتاق و این شکم گرم که البته خالی بود را یافته بود. حالا هم شکم مرد به صدا افتاد و یادش آمد که پتویی نو و یک قابلمه غذا دارد. یاد دیشب و مرد همسایه افتاد. احساس کرد قلبش در هم فشرده شد. دلش میخواست که دوباره گریه کند. دلش میخواست سیگاری بردارد و گوشهی لبش بگذارد و چنان دود را به داخل ریههایش فرو کند که انگار میخواهد آنها را به آتش بکشد. اما نخواست از جایش تکان بخورد. بلکه حتی زانوهایش را هم به آرامی جمع کرد و بچه گربه را بیشتر در بغل خود فشرد. میخواست جایش را گرمتر کند. به این فکر کرد که کاش باز هم از آن سوسیسها داشت و کاش آخرین تکهی سوسیس را نمیخورد و از آن لذت احمقانه و مسخره میگذشت. چشمهای بچه گربه بسته بود. خیس و یخزده بود. تکان نمیخورد. مرد ناگهان از جایش پرید و بچه گربهی مرده به سویی پرت شد. قلبش میخواست از سینهاش به بیرون بپرد. تمام بدنش به تلاطم افتاد. گوشهای نشست و شروع کرد به جویدن ناخنهایش، به جویدن و کندن لبهایش، به کندن گچ روی دیوار و تکان دادن خودش. دیگر نمیتوانست این وضعیت را تحمل کند. دیگر یک لحظه هم نمیخواست آنجا باشد. به گربهی مردهی گوشهی اتاق خیره شده بود. احساس میکرد خودش را میبیند. شکمش به صدا افتاد. به یاد شمعها افتاد. بلند شد و پیدایشان کرد. کبریت زد و روشن کرد و روی میز گذاشت. سیگاری برداشت و با شعلهی شمع روشن کرد. قابلمه را برداشت، سه تکه نان بربری مربعی برش خورده و سه تکه کوکو سیبزمینی بود. شروع به خوردن کرد. از طرفی هم سالنامهی روی میزش را سریع ورق میزد. میخواست اولین روزی که به آنجا آماده است را پیدا کند. یک گاز از نان میزد و یک گاز هم از کوکو و بدون جویدن میبلعید. ورق میزد و در لابهلای همه اینها یک کام از سیگارش هم میگرفت. چرا آمده بود آنجا؟ پول نداشت و از خوابگاه بیرون انداخته بودنش. تمام کتابهایش را برداشته بود و به امید کمی پول برای غذا، کتابهایش را سر خیابان وصال روی زمین بساط کرده بود. قبلش کجا بود؟ دو سال قبل از خوابگاه، در یک رستوران کار میکرد. جای خواب داشت. اما به دلیل اینکه دل به کار نمیداد و همیشه با تنبلی کار میکرد عذرش را خواستند و از آنجا رفت. قبلش؟ باز هم رستوران. چند سالی به همین شکل بود. قبلش کجا؟ ابزارفروشی عمویش در حسنآباد. یک سال بعد از فارغالتحصیلی. دو سالی آنجا بود و کار میکرد و باعمویش زندگی میکرد. تا اینکه عمویش گفته بود دانشگاه تمام شده، برای چه میخواهد دوباره درس بخواند، برای چه میخواهد دوباره به دانشگاه برود، نمیتواند آنجا بماند، باید برگردد به بندر، باید دستگیر پدرش باشد، باید هرچه زودتر برگردد به خانه. بگذارید به شما بگویم که مرد داستان ما در حین غذا خوردن به چه چیزی فکر میکرد. او تصمیم میگرفت که بلافاصه موقع طلوع از آنجا برود. یعنی اینطور با خود میگفت که باید برود. با هر یک گاز از نان بربری سردش میگفت باید بروم. با هریک کامی که از سیگار میگرفت میگفت بله حتما باید بروم. همین که خورشید بالا آمد باید برم. آن یک کتاب را با خود بر میدارم و هرچه لباس گرم دارم میپوشم و باید بروم. قابلمه را میشویم و پتو را تا میکنم و همهجا را مرتب میکنم... بله جارو... جارو هم میکشم. کتابها بماند ایرادی ندارد. دیگر به کارم نمیآیند. آن یک کتاب را با سالنامه و این خودکار را بر میدارم و میروم. همینها کافی است. برای نوشتن کتاب شعرم همینها کافی است. نیازی به هیچچیز دیگهای ندارم. سیگار و کتاب و دفترم... یک دفتر بهتر باید بخرم... کمی پس از انداز دارم. بله... بله... کمی پول برایم مانده است، میتوانم با آنها سیگار و یک دفتر نو و یک خودکار نو بخرم. کتاب شعرم را مینویسم... . کتاب شعرم را مینویسم. دیگر بس است. دیگر همهچیز تمام شد. این همه سال فرار کردم، این همه سال به گوشهای پناه بردم، این همه سال از خانه فرار کردم و حالا وقتش رسیده است که کار را یکسره کنم. کتاب شعرم را مینویسم و میدهم به انتشارات. حتی لازم نیست تا چاپ کتاب صبر کنم و فقط قرارداد آن را با خودم به خانه میبرم. باید فردا بروم... غذا، نان... من این معدهام را دوباره پررو کردهام. نیازی به سوسیس نبود. اما الان این را میخورم که حداقل دو روزی به غذا احتیاج نداشته باشم... میتوانم بروم به آن کافه-رستورانی که کار میکردم. میگویم که دو روزی به من جا بدهند... قبول میکنند... آنجا دوستی دارم. غذا هم هست. دو روز کافی است. جاهای دیگه هم میتوانم بروم. ایرادی ندارد. اما پیش عمو نباید برگردم. هیچوقت نباید به آنجا برگردم. فردا باید بروم. آن یک کتاب را میبرم و دفتر و خودکار نو میخرم. اینجا را مرتب میکنم... آن گربه. میبرمش داخل کوچه میاندازمش. بگذار برگردند ببیند اتاق تمیز است. اینطوری بهتر است. هرچه لباس گرم دارم میپوشم و دقیقا موقع روشنایی از اینجا میروم. باید بروم. اینبار کتابم را مینویسم. نه... نه... اینبار حتما مینویسم. مانند دفعهی قبل نمیشود. بله نمیشود. باید یک حمام هم بروم. حسابی تمیز و سرحال شوم. اینبار یک من جدید متولد خواهد شد. مرد داستان ما آخرین تکهی نان هم بلعید و هرچه را که فکر کرده بود عملی کرد. حتی همانطور که گفته بود در همان حمام عمومی محلهی پامنار حسابی خودش را کیسه کشید و تمیز کرد و با رضایت کامل، از من جدیدی که میخواست بسازد احساس پیروزی و قدرت میکرد. دیگر هیچچیزی را جلودار خودش نمیدید. او میدانست که اینبار دیگر با دفعههای قبلی فرق دارد. نیرویی جدید و ناب در رگهایش جریان داشت. مطمئن بود که کتاب شعرش را اینبار مینویسد. یک اثر بیبدیل و شاهکار. آنچیزی که او را از فرش به عرش خواهد رساند. به هر انتشاراتی که بدهد از او قبول خواهند کرد. حتی لازم نبود که تا چاپ کتابش منتظر بماند و فقط کافی بود قرارداد چاپ کتابش را به خانه ببرد و به پدر و مادرش نشان بدهد. نشان بدهد که توانسته، نشان بدهد که تصمیمش درست بوده و او با ارادهای قوی و محکم که همه فکر میکردند در توانش نیست، توانسته به هدف و رویای خودش برسد. آخر مگر نمیگویند که هر انسانی بخواهد و تلاش کند، میتواند به اهدافش برسد. با تلاش و اراده میتوان در هرکاری پیروز شد و مرد داستان ما هم کم از این ارادهی پولادین بیبهره نبود. او میدانست که روزهای تاریک بگذرند روزهای روشن خواهد رسید. او میدانست که آدمهای بسیاری بودند که روزهای بدتر از روزهایی که خودش تجربه کرده بود را از سر گذراندهاند و حالا سری میان سرها بیرون آوردهاند. او جسور بود، نترس بود، او میدانست که سختیها هیچوقت نمیتوانند او را بشکنند و بلکه بدنش را بیش از پیش میتراشند و آنقدر در این مسیر میماند و سختیها مانند هنرمندی چیرهدست، بدنش را از هر چیز زائدی میتراشد تا آن گوهر جاویدانش شروع به تابیدن میکند. بله مرد داستان ما اینبار از یک مرحله جدید عبور کرده بود. آن مرد همسایه و زنش، مدیون آنها بود. آنها کمکش کرده بودند و به او تلنگری زده بودند که این مرحله را هم رد کند و یک قدم دیگر به سمت هدفش بردارد و این مرحلهی آخر است. حالا دیگر باید رفت سراغ آن اثر جاویدان حتی اگر فقط همین یک اثر باشد. حتی اگر بعد از آن اثر بمیرد. به یاد دوست دوران دانشگاهش افتاد که با یکدیگر قرار گذاشته بودند که اگر بهترین اثر خود را نوشتند دیگر هیچچیز ننویسند. فرار کنند یا حتی یک مرگ جعلی برای خود درست کنند. مرد قدم بر میداشت و با زنده کردن این خاطرات به خود میگفت که من تا به الان مانند مردهای بودم و قرار است زنده شوم و بعد دوباره بمیرم. فرق من با دیگران در این است که من جسارت داشتم تا به دنبال هدفم بروم و مثل آنها تن به زندگی خفتبار روزمره ندهم. همان دوست من الان کجاست؟ حتی او هم نتوانست دوام بیاورد و تحمل کند و در آخر به شهر خودشان برگشت و بعد هم به سربازی رفت. اما این من هستم که هنوز زندهام. این من هستم که هنوز بر زمین قدم بر میدارم. این من هستم که در دل سرما زوزهکشان قدم بر میدارم. مرد داستان ما اینها را به خود میگفت و خیابانها را قدم بر میداشت. مقصد اولش خیابان انقلاب بود. پاتوق و تفریح همیشگیاش؛ نگاه کردن به کتابهای درون ویترین، تجدید دیدار کردن با نویسندگان و شاعران بزرگ. کجاست آن الیوت قهوهچی، کجاست آن ویلیام بلیک سیاه و آتشین؟ من آن کلاغم که هیچ عقاب قدرتمندی نمیتواند به عمر من زیست کند. من جاودان خواهم بود. و خیابانها را پیاده، در زیر تلی از برف و سرما طی میکرد. صبح را دوست داشت. زمستان را دوست داشت. به تعبیری دیگر زمستان فصل این مرد است. زمستان مردم کمتر سر و صدا دارند. کسی برای بازی و این صحبتها دیگر از خانه بیرون نمیآید. شهر به سکوت میرود. مخصوصا شبها که برف صدا را در خود خفه میکند. رنگها دیگر به آن حالت تند و تیزشان نیستند. کمرنگتر و خاکستری میشوند. برف آشغالها و کثافتهای شهر را میپوشاند. عوضیها در خانه میمانند و میتوانی انسانهای واقعی را در خیابان ببینی. مثل این مرد که خودش را از شر آن اتاق تاریک و سرد خلاص کرده بود. از آن بچه گربهی مرده. طبیعت او را رها کرده بود. نای جنگیدن با سرما نداشت. گربهها شانسی در زمستان ندارند، حتی اگر به شکم یک مرد شاعر گرسنه پناه ببرند. جای دیگری برای پنهان شدن وجود ندارد. هرجا باشد میروند: جوی آب، گوشهی کوچههای تنگ، زیر ماشینها و جایی که احساس خطر دشمن نکنند. اما چه دشمنی مرموزتر از سرما؟ آخر سر هم چشمهایشان را میبندند و آرام به خوابی ابدی میروند و بعد شهر پر از جنازهی گربه میشود. سرما این موجودات مغرور و زیرک را به مبارزه دعوت میکند و فقط گربههای تنها و مغرور زنده میمانند. مادرها با بچهها میمیرند و پیرها و ضعیفها هم به همین سرنوشت مبتلا هستند. مرد خودش را یک گربهی مغرور و تنها میدانست که در این سرما تسلیم نخواهد شد. *** بعد از ساعتها پیادهروی، خودش را به چهارراه ولیعصر رساند. شلوغ بود. مردم میرفتند و میآمدند. صورتشان سرخ و سرد بود. گویا یک آشوب ملایمی در فضای شهر حکمفرما بود. بدن که آنقدر سرد بشود دیگر قدرت تکان دادن انگشتهای دستت را نداری یا نمیتوانی دهانت را آنقدر باز کنی تا فریاد بزنی. همه در سکوتی تحمیل شده به سر میبرند. نوک بینیهای سرخشان را میمالند و سعی میکنند شال گردن را تا روی گوشهایشان بکشند. مرد هم به تکرار دیگران فکر کرد که شالگردنش را بالا بکشد اما نداشت و به همین دلیل یقه پالتواش را بالا کشید. کولهاش را روی کمر تکانی داد و هوس سیگار کرد. به یاد نداشت که در مسیر چقدر سیگار کشیده است، اما کم بود. باید سیگار میخرید. کمی از پساندازش را برداشته بود تا دفتر و خودکار بخرد و حالا تصمیم گرفت یک پاکت سیگار هم بخرد. احساس میکنم که خیلی در طول داستان به هوای سرد اشاره میکنم. نمیدانم تا حالا تهران را غرق در برف دیدهاید؟ معمولا مرکز شهر کمتر پیش میآید برف به زمین بنشیند اما این روز خاص، به طرز عجیبی برف میبارد. دانههای سنگین و سفید روی هم تلنبار میشوند. من برای اینکه بتوانم این داستان را برای شما با احساس بیشتری نقل کنم پنجره را باز کردم تا حسابی سرما وارد خانه شود. البته سرمای فروردین حتی یک درصد هم به سرمای داستان ما شبیه نیست ولی خب من سعی دارم که به شما حسابی نشان بدهم که آن روز خیابان انقلاب خیلی سرد و سفید بود. البته مرد داستان ما هم این را میدانست. به همین دلیل هم قصد نداشت زیاد آنجا بماند. همین یادآوری خاطرات بس بود و البته خرید دفتر و خودکار، من هم قصد ندارم او را زیاد در این هوای سرد نگهدارم. البته مرد داستان ما کمی بهتزده بود. حقیقتش کمی هم ترسیده بود. با خود میاندیشید که آیا تهران به همین شکل بود؟ این خیابان و این مغازهها به همین شکل بودند؟ آن زمان که در کودکی یکبار با اصرار فراوان پدرش را مجاب کرده بود همراه او به تهران بیاید و اینجا آمده بودند، تهران به این شکل بود؟ آن زمان به شکلی به این کتابفروشیها نگاه میکرد که گویا جواهرفروشیهایی هستند که گرانبهاترین جواهرات را در ویترین خود به نمایش گذاشتهاند. آن زمان چه چیزی در این کتابفروشیها دیده بود که حالا احساس میکرد نبودند؟ آدمها را میدید. یاد آخرینباری افتاده بود که با دوست صمیمیاش در این خیابان قدم میزد و کتابها را میدیدند. دوستش گفته بود این کتابها را میبینی و این مردم را میبینی که چگونه به این کتابها خیره هستند و با ذوق تمام آنها را میخرند؟ فکر میکنی که تو هم یک روزی میتوانی تمام این نگاههای آزمند را به خودت جلب کنی؟ به اثری که از درون خودت، از گوشت و تن خودت ساختهای و مانند کودکی که در سینهات نگهداشتی و بزرگ کردهای و بعد از خودت جدا میکنی، خیره بمانند و ذوق کنند و آن را بخرند و بخوانند و تمام ذهن و فکرشان شود کتاب تو؟ نگاههایی اینجا هستند که هیچوقت نمیتوانی در شهر کوچک خود یا در روستای کوچک خود بیابی. اصلا آن نگاهها چه اهمیتی دارند که وقتی میتوانی نگاههایی که به سختی به کسی و به چیزی جلب میشوند و در هر لحظه هر چیزی میتواند آنها را بدزدد را به اثر خودت جلب کنی. ما به دنبال این نگاهها هستیم. نگاه این مردم که گرسنه و تشنهی یک دیدنی باشکوه است. پس تو آن دیدنی با شکوهت را خلق کن. پدرش دستش را گرفت و دوباره برگشتند به همان خانهی روستایی در حومهی شهر بندرخمیر. به همان خانهای که به سختی میتوان نگاهی در آن یافت. خانهای که هیچ نگاهی به سمت او نبود. او برگشته بود اما تمام روحش در تهران، در خیابان انقلاب در لابهلای کتابها جا مانده بود. او به هیچچیزی فکر نمیکرد جز آن تصویر لذتبخش، آن تصویر وسوسهانگیز، آن تصویر کشنده و حیاتبخش که آنجا بود تصمیم گرفت شاعر شود. تصمیم گرفت درس بخواند، تصمیم گرفت دانشگاه قبول شود و تصمیم گرفت که رشتهی ادبیات فارسی بخواند. او هیچوقت آن تصویر را فراموش نمیکرد. پدرش رفته بود برای ناهار آش بخرد و او روبهروی یک کتابفروشی ایستاده بود و به رفت و آمد مردم به داخل کتابفروشی نگاه میکرد. زن و مردی از کتابفروشی خارج شدند. میتوانست شادی و هیجان را در چهرهی هر دوی آنها ببیند. زن کتابی دستش بود، روبه مرد کرد و گفت این کتاب، زندگی من را عوض کرد، این کتاب جهان من را تغییر داد و من مدیون این کتاب و نویسندهی او هستم. ای کاش نویسندهی این کتاب زنده بود و من با عشق او را به آغوش میکشیدم و به او میگفتم که تو زندگی من را در این کتاب به تصویر کشیدهای و من را از تنهایی و درد نجات دادی. مرد قهقهای زد و زن هم از سر شیطنت که لطیفهاش توانسته دوستپسرش را بخنداند خندید و کتاب را به درون کیفش گذاشت. اما او مسحور مانده بود و از آن همه هیجان و شادی سر از پا نمیشناخت. دربارهی که اینگونه عاشقانه حرف میزد؟ که را به این اندازه دوست میداشت؟ یک نام بود که او در تمام زندگیاش آن را حفظ کرده بود و آن نام سهراب سپهری بود. او پسرکی خام و دنیا ندیده بود که نمیدانست آن زن کتاب سهراب سپهری را مسخره میکرد و به اجبار استاد دانشگاهش که مقدمهای بر آن کتاب نوشته بود باید میخرید و با آن ستایش دروغین کتاب را تحقیر میکرد. اما آن نام بزرگ که بر جلد کتاب نوشته شده بود در ذهنش نقش بسته بود. به خاطر همین نام بود که در مدرسه در هرکلاسی با معلمها و هم کلاسیهایش حرف میزد. با معلم انشا دوست شده بود و شعر مینوشت و معلمش او را راهنمایی میکرد. به او گفته بود باید ادبیات بخواند تا بتواند مانند سهراب سپهری شود و بعد که به تهران آمد فهمید که چه شاعران بزرگی در جهان وجود دارد و برای آنکه بتواند آنها را بخواند و مانند آنها شود باید زبان انگلیسی هم بیاموزد و او آموخت و بعد شیفتهی شاعران انگلیسی شد. اصلا همین خاطرهی دوران کودکی بود که او توانست در دانشگاه دوست پیدا کند و بعد همین خاطره بود که به وسیلهی آن با دوستش رویا میساخت و با یکدیگر رویای جاودانگی را در سر میپروراندند. اما آن دوست بعد از آن آخرین دیدار و آن جملهها چه شد؟ زندگی چه عجیب آدمها را عوض میکند. آخرین پیغام این بود: دوستش تصمیم گرفته بود به سربازی برود و بعد هیچ خبری از او نشد. او از ترس اینکه برگردد و شبیه به دوستش شود هیچوقت تهران را ترک نکرد. تهران برای او مانند مواد مخدر بود. سرخوشش نگه میداشت و هیجانانگیز بود. آن چشمها وسوسهاش میکردند و باید یک روزی آن چشمها را به خود بکشد و چقدر خوشحال بود که این روز نزدیک است. نزدیک است؟ او قدم میزد و تمام این خاطرات را مرور میکرد. میدانست که سهراب سپهری هنوز در کولهی پشتیاش به او نیروی حیات میبخشد اما چیزی در این آدمها میدید که قبلا نمیدید. شاید هم چیزی در این آدمها دیده بود که حالا نبود. گویا خبری از آن چشمهای آزمند نبود. قدم میزد و سیگاری دیگر روشن کرد. مرد داستان ما ترسیده بود. این نور کافهها او را ترسانده بودند. تعداد دستفروشها او را ترسانده بودند و با خود میاندیشید که تعداد کافهها و مغازهها بیشتر از کتابفروشیها نشدهاند؟ اما خب او خودش را نباخت. نترسید و امیدوار به اینکه روزی این ویترینها از اثر جاودان او رونمایی خواهند کرد به مسیر خودش ادامه داد. از دستفروشی یک خودکار مشکی کیان و یک بستهی ورق کاهی آ-پنج خرید و آخرین نخ سیگارش را هم روشن کرد و بعد از خرید یک پاکت سیگار بهمن دیگر به راه خود ادامه داد. مقصد بعدیاش را میدانست. کافه رستورانی که در آن کار میکرد، میتوانست جای خواب مناسبی برای او باشد، البته موقتی، یکم که فقط بتواند به خودش بیاید. در آن کافه خاطراتی بس شیرین و تلخ هم منتظر او بودند که البته مرد داستان ما هنوز این را نمیدانست.