حسام‌الدین عارفی | یک ظهر زمستانی

تقاطع‌های پیچ‌ در پیج خیابان انقلاب را گذراند و خودش را به خیابان بزرگمهر رساند. در آن برف سنگین و سفید، نورهای نئونی کافه‌ای، بدن‌نمایی می‌کرد. مرد ذوق و هیجانی را در خود احساس کرد. خاطرات بسیاری در آن کافه داشت. به یاد آورد که چه روزهایی بلافاصله بعد از دانشگاه به آن‌جا می‌آمد و مشغول کار می‌شد و به یاد آورد که چه روزهای شیرین و پر جنب و جوشی در آن کافه گذرانده است. کاغذهای کاهی که روی‌شان قطعه شعرهای کوچک می‌نوشت و یا به مردم می‌داد یا به دیوار کافه می‌چسباند. چه مرد خوبی بود صاحب آن کافه و چه ارزشی برای قریحه‌ی پسرک نوجوان ما قائل می‌شد. البته مردم بعد از دانستن این‌که شعرها برای خود او است توی ذوق‌شان می‌خورد. به همین دلیل هوش و ذکاوت پسرک نوجوان به دادش رسید و حقه‌ای جالب سوار کرد. پایین هر شعری که می‌نوشت نام یک نویسنده یا شاعر معروف را می‌نوشت و به دست مردم می‌داد و آن‌ها هم با هزار تمجید و ستایش آن را قبول می‌کردند. او خوب می‌دانست که شعرهایش خوب است و استادان بسیاری او را در این مسیر تشویق کرده بودند اما خب این را هم می‌دانست که تا به یک اسم تبدیل نشود، احدی به او اعتبار نخواهد داد. البته این پسرک نوجوان بعد‌ها با هم‌صحبت صمیمی‌اش در این‌باره حرف زد و به این نتیجه رسید که نباید هنر فدای اسم و رسم شود. باید اثر آنقدر جاویدان باشد که حتی رهگزری که هیچ دانشی از شعر و ادبیات ندارد، وقتی آن را خواند، مجذوبش شود و بر او اثر کند. به هرحال آن کافه خاطراتی بسیار داشت و حالا هم هیجان و شوق، حسابی او را سر کیف آورده بود و با قدم‌های سریع خواست خودش را به آن‌جا برساند و با صاحب کافه که دوستیِ عمیقی به هم زده بودند، تجدید دیدار کند. مرد داستان ما به کافه رسید. روبه‌رو‌ی در ورودی مکثی کرد و گویی نیرویی مانع از ورود او به آن کافه شد. با وجود بازتاب تصویر خیابان روی شیشه‌ی در، سعی کرد داخل را نگاهی بیاندازد. دختر و پسرهایی را دید که تا گردن با لباس‌های گرم پوشیده شده بودند و صورت‌های شاداب و سرزنده‌ای داشتند. هرازگاهی هم موقع صحبت‌کردن به چشم‌های یکدیگر خیره می‌شدند و خنده‌ی ملایمی گوشه لب‌شان نمایان می‌شد که سعی می‌کردند پنهانش بکنند. مرد فهمید که چه چیزی مانع ورود او به کافه شده است. خاطراتی بر او تازه شد که همیشه سعی در فراموش کردن آن داشت. صورت‌های سرخ و گرم دختران داخل کافه او را یاد کسی انداخت. دختری که سال‌ها او را روی این صندلی‌ها دیده بود و عاشقش شده بود. بله درست فهمیدید، مرد داستان ما آنقدر هم کثیف و بدبخت نیست. او روزی عاشق بوده و سیب سرخی را در سینه‌اش پرورش می‌داده. بلاخره تصور رایج مردم هم در مورد شاعران این است که عاشق و شیدا هستند و شاعری که در کتاب شعرش چند غزل مفصل درباره‌ی معشوقه‌ای نداشته باشد اصلا شاعر محسوب نمی‌شود. اما سرگذشت این عشق چه شد؟ مرد می‌خواست پاسخ این پرسش را در صورت آن دختران جوان بیابد. اما پاسخی وجود نداشت. چون او فقط عاشق بود و به تصور خودش به مسخره‌ترین حالت، بدون هیچ کشمکش عاشقانه‌ای و بدون هیچ بی‌تابی شاعرانه‌ای در آن شکست خورد بود. آن میز دایره‌ای شکل، گوشه‌ی کافه، دقیقا کنار آن گلدان بزرگ درخت لیموترش. دختر آن‌جا نشسته بود. پسرک نوجوان شعری نوشته بود و عزمش را جزم کرده بود که برود و به او بدهد، اما آنقدر اعتماد‌به‌نفس این کار را نداشت که بگوید شعر خودش است و به همین دلیل با همان تکنیک قدیمی، نام شاعر محبوب خودش را پای آن قطعه نوشت: ویلیام بلیک. به هرحال اگر دختر هم بی‌محلی کرد می‌تواند بگوید که ما این‌جا به مشتری‌های خود یک قطعه شعر می‌دهیم تا حداقل ضایع نشود و غرورش خدشه‌دار نشود. خلاصه که به سمت دختر رفت و شعر را به او داد. دخترک شعر را خواند و به او گفت که به نظرم این‌جا اشتباه شده است. می‌شود بپرسم که این برای کدام کتاب ویلیام بلیک است؟ پسرک هم با دست‌پاچگی در جواب گفت که ازدواج بهشت و جهنم. دخترک گفت که پس درست متوجه شدم، ویلیام بلیک اصلا همچین شعری ندارد. پسرک نوجوان ما که حسابی رنگ به رنگ شده بود و عمرا همچین چیزی را پیش‌بینی نکرده بود ساکت مانده بود. دخترک گفت من دانشجوی ادبیات انگلیسی هستم و اتفاقا همین ترم ما شعرهای ویلیام بیک را می‌خواندیم و باید اعتراف کنم که واقعا شاعری قدر است و حسابی شیفته‌ی او شدم. پسرک از این گفته هیجان‌زده شده بود و بعد دخترک ادامه داد و گفت که البته این حرفم به این معنی نیست که این شعر خوب نیست و اگر بخواهم صادقانه بگویم، اتفاقا خیلی هم زیبا و عالی است. اما به نظرم یک اشتباهی شده است و نام شاعر اشتباه نوشته شده یا نویسنده‌ی این شعر جلوی من ایستاده است. خلاصه که پسرک ما دوباره از خجالت رنگ به رنگ شد. اما خیلی هیجان‌زده بود، پیش خودش فکر می‌کرد تعاریف دخترک به این معنا است که توانسته نظرش را جلب کند. اما دخترک در ادامه گفت که شعر خوبی بود ولی فقط برای همین لحظه. بعد کاغذ شعر را همان‌جا رها کرد و رفت. رفت و دیگر خبری از او نشد. البته من یک چیزی را فراموش کردم. او یک‌بار برگشت و از صاحب کافه شکایت کرد که این پسر مزاحم او شده است و بعد برای همیشه رفت. صاحب کافه هم فقط تذکر داد که وقت کار جای این‌کار ها نیست و بعد همه‌چیز تمام شد. اما خب پسرک نوجوان ما خیلی طبع ظریف و حساسی داشت و این واقعه مانند یک تیر به قلب او روانه شد. حتی رفیق صمیمی‌اش که به او گفته بود خودش را زیاد نگران نکند و روزی که اثر جاویدانش را نوشت، همین دخترها برای بودن با او صف خواهند کشید و به احمقانه‌ترین شعرهایش هم آفرین خواهند گفت. اما این حرف‌ها بر او اثری نکرد. حالا هم آن میز گرد گوشه‌ی کافه، کنار گلدان درخت لیموترش را نگاه می‌کرد، با این‌ تفاوت که جای آن دختر زیباروی، دختر و پسری نشسته بودند که باهم‌دیگر گپ می‌زدند و زیر لبی می‌خندیدند. مرد داستان ما هم دیگر اهمیتی نداد. این بهترین کاری بود که می‌توانست بکند. گاهی‌اوقات فقط سرکوب احساس بهترین راه‌ حل است چون اگر بخواهی بعضی از خاطرات را جراحی کنی دیگر راه برگشتی نیست. وارد کافه شد و میزی همان اطراف، نزدیک در ورودی پیدا کرد و نشست. صدای کشیده‌ شدن پایه‌ی صندلی روی زمین کمی معذبش کرد. سعی کرد جوری رفتار کند که انگار حواسش جمع خودش است و متوجه نگاه بقیه روی خودش نیست. چون همین که وارد کافه شد همه نگاه‌ها هرچند غیرمستقیم به سمت او جلب شده بودند. کهنه و رنگ و رفته‌ بودن پالتواش بیشتر به چشمش آمد. دستی به سر کچلش کشید و دانه‌های برف روی‌شان را تکان داد. یک کوله‌پشتی بزرگ، با وصله‌های ناجور هم روی دوشش داشت که به آرامی زیر میز پنهان کرد. همین شکل و شمایل کافی بود که به عنوان یک مرد بی‌خانمان جلب توجه کند. سعی کرد به فشار نگاه‌ها اهمیتی ندهد. زیر چشمی به دنبال شخص آشنایی در کافه می‌گشت و چندبار هم با خودش کلنجار رفت که پا شود و برود سمت کانتر و سراغ نام‌های قدیمی را بگیرد. مخصوصا نام صاحب کافه که در دلش دعا می‌خواند که هنوز صاحب آن‌جا باشد و کافه به کس دیگری واگذار نشده باشد. مِنو را از روی میز برداشت و با گوشه‌ی پایینی آن که کمی پاره شده بود بازی کرد. دنبال یک چیز ارزان قیمت بود. بدش نیامد که حالا تا این‌جا آمده است بعد از عمری یک چیزی بخرد و بخورد. یادش آمد که چقدر عاشق لته‌ی شیرین شده با کارامل بود. با خود فکر که چند سالی می‌شود نخورده است. چند سال می‌شود؟ سرش را هردم به این‌ور و آن‌ور می‌چرخاند و اگر با کسی چشم در چشم می‌شد سعی می‌کرد وانمود کند که نفهمیده‌ است و به یک جای پرتی نگاه می‌کرد. میزها اکثرا گرد و چوبی بودند. گلدان‌ها را به دلیل سرما از روی میزها جمع کرده بودند، اما به جایش روی هر میز یک شمع بود. موسیقیِ آرامی پخش می‌شد که با صدای تق‌تق پوتین‌های مردم روی سطح چوبی و تخت کف زمین بهم می‌خورد و خراب می‌شد. آدم‌هایی که ذهن مرد را مشغول کرده بودن دختر‌ها و پسر‌هایی بودند که دور هر میزی رو به روی هم نشسته بودند. از خودش پرسید این آدم‌ها کی و کجا باهم آشنا شده‌اند؟ دارند باهم آشنا می‌شوند؟ یا در طول یک آشنایی هستند و یا این آخرین دیدار بعد از یک آشنایی پر از فراز و نشیب است؟ جوری غرق در یکدیگراند که انگار می‌خواهند صورت‌های همدیگر را پاره کنند و با خود به خانه ببرند. میان صحبت‌های سردشان فنجان‌های گرم را سر می‌کشیدند... . از فکر کردن دست کشید. دوباره مِنو را برداشت و به این فکر کرد که چقدر خرج کند و چقدر برایش می‌ماند. حساب و کتاب می‌کرد و به این فکر می‌کرد که همین امشب که این‌جا مستقر شود، کتاب شعرش را شروع می‌کند. چندتایی هم شعر در سالنامه‌اش داشت. تصمیم گرفت اول آن‌ها را در دفتر جدید وارد کند و یک ویرایش نهایی هم انجام بدهد و بعد شعر جدیدش را شروع کند... «قربان خیلی خوش آمدید. من عذرخواهی می‌کنم، می‌خواستم موضوعی را به عرض‌ شما برسانم» تمام خط فکری‌اش بهم ریخت. کمی خودش را گم کرد. منو را روی میز گذاشت و با دکمه‌ی شل پالتواش ور رفت. ندانست که اصلا پیش‌خدمت کی به میز او نزدیک شد و از کجا آمد. یک چیزی را تصادفی با انگشت روی منو نشان داد. نمی‌دانست چه بود. اصلا پیش‌خدمت سفارش نخواسته بود. می‌خواست بگوید لته‌ی داغ، شیرین شده با کارامل... اما یک لحظه فکر کرد که اصلا آن‌جا چه کار دارد و چه می‌خواهد. مرد نگاهی به پیش‌خدمت انداخت و از خود پرسید که این یک پیش‌خدمت است؟ مردی بود که موهایش را به رنگ بلوند کرده بود و تکه آهن‌هایی را از گوش و ابرو و دماغ خود آویزان کرده بود مرد او را بیشتر به یک مجسمه‌ی تزئین شده از سر قوطی نوشابه و تشتک شیشه لیموناد می‌دید تا یک پیش‌خدمت. همان تشتک‌ها و قوطی‌هایی که جمع می‌کرد و می‌فروخت و از آن اندک پولی در می‌آورد. روبه پیش‌خدمت کرد و با دست‌پاچگی و عذرخواهی بسیار که به دلیل احساس ضعف خودش در برابر ناشناخته بودن پیش‌خدمت برایش در او به وجود آمده بود، درخواست کرد که دوباره صحبتش را تکرار کند و پیش‌خدمت هم به نشانه‌ی ادب و احترام که بیشتر به نمایش می‌مانست تا واقعا ادب و احترام، خمی در کمر داد و سرش را نزدیک مرد کرد و با صدای آرام دوباره درخواست خود را تکرار کرد. اما مرد برخلاف درخواستی که از پیش‌خدمت کرده بود، اصلا منتظر پاسخ نبود و بلکه با خود فکر می‌کرد و در آخر هم نتیجه این شد که به میان حرف پیش‌خدمت پرید و بریده و تکه‌تکه شروع به حرف زدن کرد: «من... من از دوستان قدیمی صاحب این‌جا هستم، ما این‌جا با یکدیگر کار می‌کردیم... البته یعنی من پیش‌خدمت ایشون بودم... مثل شما... البته فکر کنم... شما پیش‌خدمت این‌جا هستید؟ من دانشجو بودم، همین‌جا، دانشگاه تهران، ادبیات می‌خواندم، ادبیات فارسی. البته بعد متوجه شدم که رشته اشتباهی آمدم و باید به ادبیات انگلیسی می‌رفتم... چون این‌جا با یک دختری آشنا شده بودم که ادبیات انگلیسی می‌خواند... من... من اینجا شعر می‌نوشتم. هنوز چیزی از آن کاغذ شعرها مانده؟ این‌جا همه من را می‌شناسند. من چیزی نمی‌خواهم بخورم... یعنی قصد سفارش ندارم، فقط آمده‌ام که صاحب این‌جا را که یکی از دوستان قدیمی من است را ملاقات کنم... ما... بله گفتم، ما قبلا این‌جا بودیم، آقای... آقای... اسمش  را به درستی به یاد ندارم...» پیش‌خدمت بدون توجه به صحبت‌های مرد، گه گویا یک وظیفه‌ی بسیار مهمی به او داده شده و هیچ توضیحی نمی‌تواند آن را توجیه کند، صحبتش را از سر گرفت و گفت: «می‌خواستم که موضوعی به عرض شما برسانم، من طبق دستور صاحب کافه باید از شما درخواست کنم که ما متاسفانه، نمی‌توانیم به شما این‌جا خدمات بدهیم. البته امیدوارم منظورم را بد برداشت نکرده باشید و باید اشاره کنم که خدمات یعنی حتی ما نمی‌توانیم اجازه بدهیم که شما این‌جا بنشینید، به این دلیل که باعث ناخشنودی مهمانان دیگر ما می‌شود. امیدوارم که منظور من را درک کرده باشد. من از شما عذرخواهی می‌کنم. بگذارید تا در خروجی شما را راهنمایی کنم.» مرد داستان مبهوت مانده بود. و برخلاف همیشه که حرف در دهانش می‌ماند و سکوت می‌کرد، این‌بار بلافاصه، بدون هیچ مکثی، حتی با کمی تن صدای بالاتر و حتی این‌بار بدون دست‌پاچگی، که ناشی از آن نیروی جدید امروز او بود گفت:«من فقط می‌خواهم با صاحب کافه حرف بزنم. این حرف من بود. شما دقت کردید من چه گفتم؟» – بله من متوجه صحبت شما شدم. اما درخواستی که از شما کردم، از سوی خود صاحب کافه بود. من عذرخواهی می‌کنم. دلیلش این است که سر و وضع شما اصلا مناسب این‌جا نیست... – مناسب نیست؟ مگر من چه شکلی‌ام؟... صاحب کافه کیست؟ او حتما من را می‌شناسد. – قربان احتمالا شما اشتباه می‌کنید. این کافه در همین سه ماه اخیر دو بار صاحب آن عوض شده است. (پیش‌خدمت به اطراف کافه نگاهی انداخت و متوجه نگاه دیگران شد. بعضی از آن‌ها با دیده‌ی انزجار به مرد نگاه می‌کردند و بعضی از آن‌ها با نگاهی توام با خشم به پیش‌خدمت نگاه می‌کردند.) لطفا کافه را ترک کنید. من خودم شما را همراهی می‌کنم. مرد داستان ما که حالا متوجه شده بود دیگر خبری از دوستش، صاحب کافه‌ی دوران دانشگاهش نیست، کاملا مایوس شده بود. گویا تمام نیروی شکست‌ناپذیری که همین یک دقیقه پیش به او قدرت ابراز داده بود را بلافاصله از داده است. احساس تهی و خالی بودن در دلش داشت و نمی‌دانست که باید چه کند و علاوه‌بر آن هم نمی‌توانست این طرز رفتاری که با او شده بود را، مخصوصا از این مجسمه‌ی ساخته شده از تکه‌های بازیافتی را تحمل کند. اما از طرفی هم چه باید می‌کرد؟ جسارتی در خود نمی‌دید. او مثل همیشه ساکت می‌ماند و می‌رفت. حالا هم به اندازه‌ی کافی، از این‌که صدایش را بلند کرده بود و به خود جرات داده بود- البته جراتی که نه فقط ناشی از درون خود او بلکه ناشی از ترس هوای سرد برفی بیرون هم بود- تمام بدنش به لرزه افتاده بود و اضطرابی سنگین را متحمل شده بود. مرد همین که از جایش بلند شد، زنی که کنار نزدیک‌ترین میز به  او نشسته بود و تقریبا توانسته بود صحبت‌های پیش‌خدمت و او را بشنود، با صدایی بلند که ناشی از خشم و ناراحتی بود گفت: «می‌توانم بپرسم چرا باید این آقا کافه را ترک کند؟» پیش‌خدمت که حالا فشار تمام افراد داخل کافه را روی خود احساس می‌کرد، متوجه شد که اصلا توان مدیریت سالن را ندارد و با دست‌پاچگی پاسخ‌هایی بریده بریده داد که زن به میان حرف او پرید و گفت: «من مشکلی نمی‌بینم که او این‌جا باشد، چرا از او سفارش نمی‌گیرید؟ فکر می‌کنید که لباس‌های بدی دارد؟ مگر هرکس در پوشش و ظاهرخود آزاد نیست؟ تو پوشش خودت را مجاز می‌دانی اما پوشش این مرد را نه؟» دختر و پسری جوان از گوشه‌ی کافه گفتند:«احمق‌. این قدیمی‌ها با این استایل‌های خزشون در مورد همه‌چی گوه می‌خورن.» حالا صداهای متفاوت دیگری هم از گوشه و کنار کافه بلند شد. بعضی‌ها هم‌‌نظر زن بودند و بعضی‌ها هم با انزجار فقط غر می‌زدند و می‌گفتند که این مرد گدا را از کافه بیندازید بیرون. پول نداده‌ایم که بیاییم این‌جا و یک آدم چیپ و بی‌فرهنگ را تحمل کنیم. اما در این گیر و دار و بحث و جدل که پیش‌خدمت هم حتی صحنه را ترک کرده بود و به دنبال صاحب کافه یا صندوق‌دار یا هرکسی که بتواند کافه را آرام کند افتاده بود، مرد داستان ما سکوت کرده بود. دیگر خبری از اضطراب نبود و جایش را به غمی شدید در دلش داده بود. گویا دیگر خودش را درست در وسط معرکه می‌دید، درست در وسط میدان شهر که قرار است او را گردن بزنند. اضطراب مانند زنگ خطری به او کمک می‌کرد که هیچ‌وقت به همچین صحنه‌ای نزدیک نشود. هیچ‌وقت تصویر آن لحظه‌ای که پدرش زیر گوشش سیلی محکمی زده بود و به او گفته بود که تو زنده از این‌جا می‌روی اما فقط مرده‌ات باید برگردد،‌برای او تکرار نشود. اما حالا خودش را درست در وسط معرکه می‌دید. درد سیلی را زیر گوشش احساس می‌کرد. بدن ساز و کار عجیبی دارد، یک ساز و کار سیاه و سفید. نه کاملا سیاه بودن در ما احساس اضطراب بوجود می‌آورد و نه کاملا سفید. فقط در طیف این دو رنگ است که چیزی جز تشویش و رنج بر ما چیره نمی‌شود. حالا هم مرد خودش را در سیاهی‌ای مطلق یافته بود. به یاد می‌آورد که مادرش چگونه پای تلفن همگانی زار می‌زد و از او می‌خواست که برگردد. اما برنگشت. نمی‌توانست برگردد مگر این‌که مرده بود. حتی درحالی که پدرش هم به دنبال او تا به تهران آمده بود و شهر را با عمویش زیر پا گذاشته بود و مادرش هم با آب و تابی بیشتر برای او تعریف می‌کرد، اما باز هم برنگشت. مرد داستان ما برنگشت چون می‌دانست که اگر قرار است کفن‌اش هم برگردد، باید بر تمام آن پارچه‌ی سفید، شعرهایش را نوشته باشد. اما حالا چه؟ این مردم در این کافه او را به کفن می‌پیچیدند بی‌آن‌که شعری بر آن نوشته باشد. جدال مردمان داخل کافه بالا گرفته بود که ناگهان در این بحبوحه، مرد دستانی محکم و خشمگین به دور بازوی خود احساس کرد. پیش‌خدمت بلاخره شخصی را پیدا کرده بود و آورده بود و حالا شخص مذکور مرد را از کافه بیرون می‌راند. صدای نارضایتی و رضایت از کافه بلند شده بود و زن با دیدن این تصویر از جایش بلند شد و تفی بر زمین انداخت و روبه پیش‌خدمت کرد و گفت: «چقدر شد؟ همه این‌ها مال شما. بردار و به رئیست بده.» و بعد چند تراول را به سمت پیش‌خدمت پرت کرد و سریع به سمت دو مردی رفت که از در کافه خارج شده بودند. زن خودش را به مرد رساند و دست او را گرفت و زیر لب با خود گفت: «هر لحظه فکر می‌کنم که این شهر احمقانه‌تر از این نخواهد شد، اما حماقت این مردم باز من را غافل‌گیر می‌کند.» رو به مرد کرد:«شما حالت‌تان خوب است؟ به چیزی نیاز دارید؟ جایی برای رفتن دارید؟» مرد که فقط سرش را پایین انداخته بود، آرام رو به زن کرد و گفت:«نه خانم. مرسی. من بی‌خانمان یا آواره یا معتاد یا دزد یا دیوانه نیستم.» – من هم نگفتم شما این‌چیزها هستید. فقط سوال پرسیدم. – از این سوال‌ها زیاد شنیده‌ام. مردم به من ترحم می‌کنند، فکر می‌کنند چون من نیازمند هستم و نیاز به کمک دارم. – مردم ترحم می‌کنند چون به این شکل می‌خواهند به خودشان ارزش بدهند. من فقط یک انسان ساده هستم. و صدالبته من را با این مردم در یک گروه قرار ندهید. – شما هم به من ترحم کردید. اما نیازی نیست. من گفتم... من بی‌خانمان نیستم. ضعیف نیستم. – من به شما کمک نمی‌کنم چون که ضعیف هستید. مردم فقط زمانی به یکدیگر کمک می‌کنند که مطئمن باشند طرف مقابل حتما از آن‌ها ضعیف‌تر باشد، یا اگر قوی‌تر باشد او را کورکورانه می‌پرستند. یا اگر در سطح خودشان باشد به آن‌ها حسودی می‌کنند. من شما را در هیچ‌کدام از این دسته‌بندی‌ها قرار ندادم. – پس احتمالا شما فرشته یا پیامبر یا فیلسوف هستید. زن با خنده گفت: – نخیر. اتفاقا من شاعر هستم. مرد با حیرت سرش را بالا گرفت: – شاعر؟ شما شاعر هستید؟ – شاید... نمی‌دانم. (با لبخند شانه بالا انداخت) اگر زندگی کردن را نوعی شعر بدانیم. – من هم شاعر... نمی‌دانم. من هم فکر می‌کنم که یک شاعر شکست خورده هستم.

***

بگذارید صادقانه با شما حرف بزنم. من قرار بود داستان را طور دیگری برای شما نقل کنم. یعنی این‌که من اصلا نمی‌دانم این خانم از کجا آمد و چگونه وارد داستان من شد. من نمی‌خواستم داستان را این‌گونه شرح بدهم. یعنی این اتفاق پایانی بخش دوم داستان را من اصلا در ذهن نداشتم. قرار نبود که همچین اتفاقی برای مرد داستان ما بیفتد. البته که او هیچ‌وقت هم قرار نبود صاحب کافه، دوست قدیمی خودش را ببیند، مسلما بعد از این همه سال این انتظار را باید داشته باشیم که صاحب کافه عوض شده است. اما شخصیت داستان من قرار بود که از کافه بیرون رانده شود و بعد هم گوشه‌‌ای در همین هوای سرد تهران بیفتد و یخ بزند و بمیرد. نمی‌دانم چرا می‌خواستم این مرد را به قتل برسانم. این میل من به کشتن شخصیت‌های اصلی داستان‌هایم را خود من هم نمی‌فهمم. به هرحال که این‌بار کاملا برخلاف قصد خودم، شخصیت داستانم دارد یک مسیر متفاوتی را طی می‌کند. نمی‌دانم شاید چون یک قصد درونی، یک قصدی که از ناخودآگاه من نشئت گرفته وجود دارد که داستانم را دارد به سمت دیگری می‌کشاند. اما الان به یک مشکل خورده‌ایم و مشکل این است که حالا من هم اصلا نمی‌دانم قرار است داستان چه شود. یعنی الان برای خود من هم پایان این داستان مشخص نیست. با خود فکر می‌کنم و به خود می‌گویم که خب حالا چه کنم؟ کجا برویم؟ الان این زن را چه کنم؟ اصلا نمی‌دانم این زن کیست، چه شخصیتی دارد و حتی باورتان می‌شود که خود من هم نمی‌دانستم او شاعر است؟ به هرحال که الان نمی‌دانم چه می‌شود و فقط باید برویم ببینیم که این مرد داستان ما با این زن داستان ما یعنی مهمان ناخوانده‌ی ما قرار است چه کنند. البته باید اعتراف کنم که هرجا بتوانم روایت داستان را به سمتی بکشانم که منجر به قتل این مرد شود، بی‌هیچ تاملی از این فرصت دریغ نخواهم کرد. برویم سراغ داستان. مرد داستان ما بعد از خارج شدن از کافه و بعد از رسیدن به آن گفت‌وگوی طلایی که مشخص شد جفت‌شان شاعر هستند-البته هنوز آنقدر در مورد زن اطلاعات نداریم- شروع به قدم زدن در خیابان بزرگمهر کردند و به خیابان ولیعصر وارد شدند و بعد تا میدان جهاد به پیاده‌روی ادامه دادند و درباره‌ی خیلی چیزها با یکدیگر، زیر برف،‌ گفت‌و‌گو کردند. کمی به افراد داخل کافه بد و بی‌راه گفتند و کمی هم به تهران و تهرانی‌ها و خودشان که تهرانی محسوب می‌شدند، اظهار تنفر کردند و کمی هم از این‌که قبل از کافه کجا بودند و امروز مشغول چه کاری بودند گپ زدند و زن هم حسابی برای مرد و سرگذشت مرد دل‌سوزی می‌کرد و مرد هم حالا در کنار زنی غریبه که تا همین یک ساعت پیش با او آشنا شده است، احساس امنیت و آرامش می‌کرد‌ و سفره دل‌اش را برای او پهن کرده بود. اما آخرین موضوع گفت‌وگو آن‌ها به مراتب جالب‌تر از بقیه این گفت‌وگوها بود. زن مرد را به خانه‌ی خودش دعوت کرده بود. – من خانه تنها هستم. البته دوستانی به من سر می‌زنند و البته که پدربزرگم هم با من در طبقه‌ی پایین زندگی می‌کند. ولی خب پیرمرد است و گوشش سنگین است و چیزی نمی‌شنود. من خیلی مشتاقم که باز به داستان‌های شما گوش بدهم. مخصوصا درباره‌ی سرگذشت شما با آن دوست صمیمی دوران دانشگاه. به نظرم آدم عجیبی آمد. به هرحال من اصراری نمی‌کنم. شما مختارید که هرتصمیمی بگیرید. مرد ساکت بود اما در دلش آرزو می‌کرد که هرچه زودتر مراتب تعارف تمام شود و به خانه او برود. هر پیشامدی بهتر از مردن در این سرمای کشنده بود. تصمیم گرفت که رو راست باشد. – چه‌چیزی دارم که از شما پنهان کنم؟ من امروز به قصد اسکان در آن کافه و به قصد نوشتن شعرم از خانه بیرون زدم. اما حالا چه دارم؟ فکر می‌کنم که شما علاوه‌بر شاعر، فرشته‌ی نجات من هم هستید. من نمی‌خواهم رفتاری بی‌ادبانه از خود نشان بدهم یا تعبیری سو از من برداشت کنید. اما من واقعا امشب به جایی برای ماندن نیاز دارم. زن که نمی‌گذاشت نه من و نه مرد بتوانیم در لحن و رفتار او نشانه‌ای از اغوا یا حیله یا حتی حسی مادرانه بگیریم که من دست‌کم بتوانم آن نشانه‌ها را برای شما بازگو کنم، در پاسخ به مرد گفت: – اگر شما امشب به درخواست من پاسخ مثبت بدهید من این را به مراتب بیشتر از پاسخ منفیِ مودبانه و از سر تعارف که باعث شود شما شب سختی داشته باشید، دوست خواهم داشت. با من بیایید. من چیزهای بسیاری هست که می‌خواهم در مورد شما بدانم. (باخنده) البته باید به شما یک اخطار بدهم که ممکن است تا صبح نگذارم بخوابید و مجبور باشید به سوال‌های من پاسخ بدید. مرد گویا توانسته بود برای لحظه‌ای از شر هرگونه اضطرابی رها شود، که البته این یک خصلت همیشگی برای او در زمان آشنایی با انسان‌های جدید بود که فقط کافی بود کوچک‌ترین احساس امنیت باعث شود تبدیل به یک شخص مبادی آداب و خوش‌مشرب شود. البته که این ارتباط در طول زمان چگونه باشد همیشه در هاله‌ای از ابهام است. مانند زمانی که به آن انباری آمده بود و مانند زمانی که از آن‌جا خارج شده بود. گویا هر ارتباطی برای او مانند یک بمب ساعتی است که با لبخند شروع و با مرگ تمام می‌شود. به هرحال بعد از این روزهای سخت و استرس‌زا، لبخندی بر گوشه‌ی لبش نشست و با صدایی آرام، پاسخ زن را این‌گونه داد: – نمی‌دانم. امیدوارم که از دعوت کردن من به خانه‌ی خود پشیمان نشوید. – پشیمان؟ نه این‌طور نیست. بسیار خب. حالا باید سوار بی‌آر‌تی شویم. خانه‌ی من سمت جردن است. تا ایستگاه پارکت ملت را با بی‌آر‌تی می‌رویم. زن از این مهمان جدید خود بسیار احساس خوشحالی می‌کرد که برای من هم عجیب است. از طرفی مرد هم از این‌که قرار است امشب را جایی گرم و راحت بگذراند بسیار احساس امنیت می‌کرد. حتی حالا هم که بیشتر فکر می‌کرد،‌ بدش نیامد که امشب را با دوستی، که البته بتواند دوستش بنامد بگذراند. آن هم دوستی که به او گفته بود شاعر است و تجربه‌های بسیاری در هنر و ادبیات دارد. – راستی من اسم شما را نپرسیدم. – من نازی‌ام. اسم شما چیست؟ – من؟... من حامدم.

از خواب پرید. کابوس دیده بود. دیده بود که در یک مزرعه‌ی بزرگ، با علف‌های هرز هرس نشده‌ی زرد رنگ، در محاصره‌ی مه‌ای سرد و سفید ایستاده است. صدای کلاغ‌ها از همه‌جا به گوشش می‌رسید، بدون آن‌که بتواند سایه‌ای یا شکلی از آن‌ها را در آسمان یا اطرافش ببیند. خاک و خرده علف‌ها زیرپایش یخ‌زده‌ بودند. پابرهنه بود و وقتی که قدم بر می‌داشت احساس می‌کرد زمین هم داغ و سوزان است و هم یخ‌زده و برنده. برف نمی‌بارید، اما باد دانه‌های یخ‌زده‌ی برف را از زمین بلند می‌کرد و به صورتش می‌نواخت. توده‌ی سنگین و سفید مه در اطرافش حرکت می‌کرد و احساس می‌کرد که او را هم با خود می‌برند. اما مقاومتی در خود دید که باید مانع از این بی‌وزنی شود و فهمید که این توده‌ی سفید و عظیم مه، از جنگلی بزرگ، با درختانی باریک و بلند که به دل آسمان صعود کرده‌اند می‌آید. تصمیم گرفت که به جنگل پناه ببرد. خود را به دالان‌های پیچ‌ در پیچ درخت‌ها سپرد و مسیرش را پابرهنه، از بین بوته‌های خار و لانه‌های مار و سمور چنگ می‌زد. از غلظت مه کم می‌شد و او سراسیمه به سمت قلب جنگل قدم برمی‌داشت. نمی‌دانست که چرا انقدر مضطرب است. چرا این سفر را شروع کرده است. از خود می‌پرسید و جواب می‌آمد که می‌خواهد بداند این مه سفید و سرد از کجا به سمتش روانه شده و چرا می‌خواسته او را با خود ببرد، یا شاید هم چیزی در این جنگل هست که او را فرا می‌خواند و این ندا می‌توانست یک هدیه باشد یا یک حقیقت تلخ،‌ یا یک کلمه‌ی جادویی که او را به تنها پادشاه جهان تبدیل کند. هرچه بود حالا مسیرش به آرامی هموارتر می‌شد. مه دیگر آن غلظت و تندی خودش را از دست داده بود و فقط سطح زمین را مانند این‌که ابری بر آن خفته باشد پوشانده بود. کف پاهایش هم از آن سوزش و درد رها شده بود. اما متوجه شد که مه از روی پاهایش به آرامی کنار می‌رود و دید که سطح زمین را کرم‌هایی سفید و گوشتالو که به سرعت در هم می‌لولند پوشانده‌ است. گویا مه به هزاران کرم سفید تبدیل شده بود. ترسید. دلش می‌خواست آن‌جا نباشد. می‌خواست برگردد به همان مزرعه و دوباره خودش را در لا‌به‌لای علف‌های هرز و بلند، در میان مه سفید و غلیظ مخفی کند. اما این‌جا خودش را در قلب جنگل،‌ در لابه‌لای درختانی بلند و موحش، در بین کرم‌هایی سفید که از روی انگشت‌های پایش سر می‌خوردند و سعی داشتند که خود را بالا بکشند،‌ تنها و غم‌زده و ترسیده یافته بود. احساس می‌کرد کسی او را می‌بیند. کسی او را در این جنگل با چشمانی مخوف دنبال می‌کند و هرآن ممکن است که او را به خشن‌ترین حالت ممکن بکشد. اما این چشم‌ها کجا بودند؟ به دنبال چشم‌هایی سرخ و یخ‌زده می‌گشت که نگاهش را درختی تنومند شکار کرد. درخت بلوطی که با درختان اطرافش تفاوتی بسیار داشت. تنه‌ای سفید رنگ با برگ‌های پهن و کوچک به رنگ سبز داشت که مورچه‌ها و سوسک‌ها روی‌شان از سر و دوش یکدیگر بالا می‌رفتند. دید روی تنه‌ی درخت، حفره‌هایی بسیار ریز وجود دارد که کرم‌ها از آن بیرون می‌آیند. بعد هم متوجه کلاغی بزرگ و غول‌ پیکر شد که روی بالاترین شاخه‌‌ی درخت نشسته بود و به او خیره نگاه می‌کرد. حالا وحشت تمام وجودش را گرفت. ندانسته و ناخواسته گریه کرد. چشم‌های سرخ و یخ‌زده‌ی کلاغ تمام وجودش را به لرزه می‌انداخت. چشم‌هایی شیطانی و خون‌آلود که از ترس درون سینه‌ی مرد تغذیه می‌کرد و مرد هرچه بیشتر می‌ترسید و گریه می‌کرد، آن چشم‌ها سرخ‌تر و دهشتناک‌تر می‌شدند. مرد به خود آمد که دید کرم‌ها حالا از روی پاهایش بالا می‌آیند و به شکمش رسیده‌اند. خواست پاهایش را تکان بدهد و هرچه نیرو در بدنش دارد را به کار بگیرد و از آن‌جا فرار کند، اما نتوانست. سر جایش میخ‌کوب شده بود. کرم‌ها بالا می‌آمدند و او فریاد می‌کشید. پشیمان بود. از این‌که به جنگل آمده بود پشیمان بود. از این‌که خودش را در بی‌وزنی مه رها نکرده بود و تنش را به ناکجا نسپرده بود، پشیمان بود و به حال خودش زار می‌زد. دیگر نمی‌توانست فرار کند. حالا کرم‌ها از نافش وارد بدنش می‌شدند و زیرپوستش می‌لولیدند و احساس می‌کرد که تمام شکمش پر از کرم شده است. احساس می‌کرد که تمام جوارح بدنش در حرکتند. فریاد می‌کشید و عرق می‌کرد. خون از گوشه‌ی چشم و دهانش سرازیر شده بود. کرم‌ها از گوش و چشم‌هایش خارج می‌شدند. برای آخرین‌بار، نگاهش به درخت بلوط افتاد و دید کلاغ دیگر نیست. بلکه روی شانه‌اش نشسته بود و به شکمش نوک می‌زد و کرم‌ها را با تکه‌های بدنش می‌کند و می‌خورد.

***

حالا فهمید آن کلاغ نبود. بچه گربه‌ای بود که از ناکجا آمده بود و خیلی آرام روی شکمش خوابیده بود. هوا سرد بود، خیلی سرد بود. آسمان دوباره شروع به باریدن کرده بود و زمین را سفید می‌کرد. در باز بود و این گربه‌ی کوچک که گویا دیگر تحمل سرمای بیرون را نداشته بود، این اتاق را و این شکم گرم خالی را یافته بود. حالا هم شکم مرد به صدا افتاد و یادش آمد که پتویی نو و یک قابلمه غذا دارد. یاد دیشب و مرد همسایه افتاد. احساس کرد قلبش در هم فشرده شد. دلش می‌خواست که دوباره گریه کند. دلش می‌خواست سیگاری بردارد و گوشه‌ی لبش بگذارد و چنان دود را به داخل ریه‌هایش فرو کند که انگار می‌خواهد آن‌ها را به آتش بکشد. اما نخواست از جایش تکان بخورد. بلکه حتی زانوهایش را هم به آرامی جمع کرد و بچه گربه را بیشتر در بغل خود فشرد. می‌خواست جایش را گرم‌تر کند. به این فکر کرد که کاش باز هم از آن سوسیس‌ها داشت و کاش آخرین تکه‌ی سوسیس را نمی‌خورد و از آن لذت احمقانه و مسخره می‌گذشت. چشم‌های بچه گربه بسته بود. خیس و یخ‌زده بود. تکان نمی‌خورد. مرد ناگهان از جایش پرید و بچه گربه‌ی مرده به سویی پرت شد. قلبش می‌خواست از سینه‌اش به بیرون بپرد. تمام بدنش به تلاطم افتاد. گوشه‌ای نشست و شروع کرد به جویدن ناخن‌هایش. به جویدن و کندن لب‌هایش. به کندن گچ روی دیوار و تکان دادن خودش. دیگر نمی‌توانست این وضعیت را تحمل کند. دیگر یک لحظه‌ هم نمی‌خواست آن‌جا باشد. به گربه‌ی مرده‌ی گوشه‌ی اتاق خیره شده بود. احساس می‌کرد خودش را می‌بیند. شکمش به صدا افتاد. به یاد شمع‌ها افتاد. بلند شد و پیدای‌شان کرد. کبریت زد و روشن کرد و روی میز گذاشت. سیگاری برداشت و با شعله‌ی شمع روشن کرد. قابلمه را برداشت، سه تکه نان بربری مربعی برش خورده و سه تکه کوکو سیب‌زمینی بود. شروع به خوردن کرد. از طرفی هم سالنامه‌ی روی میزش را سریع ورق می‌زد. می‌خواست اولین روزی که به آن‌جا آماده است را پیدا کند. یک گاز از نان می‌زد و یک گاز هم از کوکو و بدون جویدن می‌بلعید. ورق می‌زد و در لابه‌های همه این‌ها یک کام از سیگارش هم می‌گرفت. چرا آمده بود آن‌جا؟ پول نداشت و از خوابگاه بیرون انداخته بودنش. تمام کتاب‌هایش را برداشته بود و به امید کمی پول برای غذا، کتاب‌هایش را سر خیابان وصال روی زمین بساط کرده بود. قبلش کجا بود؟ دو سال قبل از خوابگاه، در یک رستوران کار می‌کرد. جای خواب داشت. اما به دلیل این‌که دل به کار نمی‌داد و همیشه با تنبلی کار می‌کرد عذرش را خواستند و از آن‌جا رفت. قبلش؟ باز هم رستوران. چند سالی به همین شکل بود. قبلش کجا؟ ابزارفروشی عمویش در حسن‌آباد. یک سال بعد از فارغ‌التحصیلی. دو سالی آن‌جا بود و کار می‌کرد و باعمویش زندگی می‌کرد. تا این‌که عمویش گفته بود دانشگاه تمام شده، برای چه می‌خواهد دوباره درس بخواند، برای چه می‌خواهد دوباره به دانشگاه برود، نمی‌تواند آن‌جا بماند، باید برگردد به بندر، باید دست‌گیر پدرش باشد، باید هرچه زودتر برگردد به خانه. بگذارید به شما بگویم که مرد داستان ما در حین غذا خوردن به چه چیزی فکر می‌کرد. او تصمیم می‌گرفت که بلافاصه موقع طلوع از آن‌جا برود. یعنی این‌طور با خود می‌گفت که باید برود. با هر یک گاز از نان بربری سردش می‌گفت باید بروم. با هریک کامی که از سیگار می‌گرفت می‌گفت بله حتما باید بروم. همین که خورشید بالا آمد باید برم. آن یک کتاب را با خود بر می‌دارم و هرچه لباس گرم دارم می‌پوشم و باید بروم. قابلمه را می‌شویم و پتو را تا می‌کنم و همه‌جا را مرتب می‌کنم... بله جارو... جارو هم می‌کشم. کتاب‌ها بماند ایرادی ندارد. دیگر به کارم نمی‌آیند. آن یک کتاب را با سالنامه و این خودکار را بر می‌دارم و می‌روم. همین‌ها کافی است. برای نوشتن کتاب شعرم همین‌ها کافی است. نیازی به هیچ‌چیز دیگه‌ای ندارم. سیگار و کتاب و دفترم... یک دفتر بهتر باید بخرم... کمی پس از انداز دارم. بله... بله... کمی پول برایم مانده است، می‌توانم با آن‌ها سیگار و یک دفتر نو و یک خودکار نو بخرم. کتاب شعرم را می‌نویسم... . کتاب شعرم را می‌نویسم. دیگر بس است. دیگر همه‌چیز تمام شد. این همه سال فرار کردم، این همه سال به گوشه‌ای پناه بردم، این همه سال از خانه فرار کردم و حالا وقتش رسیده است که کار را یک‌سره کنم. کتاب شعرم را می‌نویسم و می‌دهم به انتشارات. حتی لازم نیست تا چاپ کتاب صبر کنم و قرارداد آن را با خودم به خانه می‌برم. باید فردا بروم... غذا، نان... من این معده‌ام را دوباره پررو کرده‌ام. نیازی به سوسیس نبود. اما الان این را می‌خورم که حداقل دو روزی به غذا احتیاج نداشته باشم... می‌توانم بروم به آن کافه-رستورانی که کار می‌کردم. می‌گویم که دو روزی به من جا بدهند... قبول می‌کنند... آن‌جا دوستی دارم. غذا هم هست. دو روز کافی است. جاهای دیگه هم می‌توانم بروم. ایرادی ندارد. اما پیش عمو نباید برگردم. هیچ‌وقت نباید به آن‌جا برگردم. فردا باید بروم. آن یک کتاب را می‌برم و دفتر و خودکار نو می‌خرم. این‌جا را مرتب می‌کنم... آن گربه. می‌برمش داخل کوچه می‌اندازمش. بگذار برگردند ببیند اتاق تمیز است. این‌طوری بهتر است. هرچه لباس گرم دارم می‌پوشم و دقیقا موقع روشنایی از این‌جا می‌روم. باید بروم. این‌بار کتابم را می‌نویسم. نه... نه... این‌بار حتما می‌نویسم. مانند دفعه‌ی قبل نمی‌شود. بله نمی‌شود. باید یک حمام هم بروم. حسابی تمیز و سرحال شوم. این‌بار یک من جدید متولد خواهد شد. مرد داستان ما آخرین تکه‌ی نان هم بلعید و هرچه را که فکر کرده بود عملی کرد. حتی هما‌ن‌طور که گفته بود در همان حمام عمومی محله‌ی پامنار حسابی خودش را کیسه کشید و تمیز کرد و با رضایت کامل، از من جدیدی که می‌خواست بسازد احساس پیروزی و قدرت می‌کرد. دیگر هیچ‌چیزی را جلودار خودش نمی‌دید. او می‌دانست که این‌بار دیگر با دفعه‌های قبلی فرق دارد. نیرویی جدید و ناب در رگ‌هایش جریان داشت. مطمئن بود که کتاب شعرش را این‌بار می‌نویسد. یک اثر بی‌بدیل و شاهکار. آن‌چیزی که او را از فرش به عرش خواهد رساند. به هر انتشاراتی که بدهد از او قبول خواهند کرد. حتی لازم نبود که تا چاپ کتابش منتظر بماند و فقط کافی بود قرارداد چاپ کتابش را به خانه ببرد و به پدر و مادرش نشان بدهد. نشان بدهد که توانسته، نشان بدهد که تصمیمش درست بوده و او با اراده‌ای قوی و محکم که همه فکر می‌کردند در توانش نیست، توانسته به هدف و رویای خودش برسد. آخر مگر نمی‌گویند که هر انسانی بخواهد و تلاش کند، می‌تواند به اهدافش برسد. با تلاش و اراده می‌توان در هرکاری پیروز بود و مرد داستان ما هم کم از این اراده‌ی پولادین بی‌بهره نبود. او می‌دانست که روزهای تاریک بگذرند روزهای روشن خواهد رسید. او می‌دانست که آدم‌های بسیاری بودند که روزهای بدتر از روزهایی که خودش تجربه کرده بود را از سر گذرانده‌اند و حالا سری میان سرها بیرون آورده‌اند. او جسور بود،‌ نترس بود، او می‌دانست که سختی‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانند او را بشکنند و بلکه بدنش را بیش از پیش می‌تراشند و آنقدر در این مسیر می‌ماند و سختی‌ها مانند هنرمندی چیره‌دست، بدنش را از هر چیز زائدی می‌تراشد تا آن گوهر جاویدانش شروع به تابیدن می‌کند. بله مرد داستان ما این‌بار از یک مرحله جدید عبور کرده بود. آن مرد همسایه و زنش، مدیون آن‌ها بود. آن‌ها کمکش کرده بودند و به او تلنگری زده بودند که این مرحله را هم رد کند و یک قدم دیگر به سمت هدفش بردارد و این مرحله‌ی آخر است. حالا دیگر باید رفت سراغ آن اثر جاویدان حتی اگر فقط همین یک اثر باشد. حتی اگر بعد از آن اثر بمیرد. به یاد دوست دوران دانشگاهش افتاد که با یکدیگر قرار گذاشته بودند که اگر بهترین اثر خود را نوشتند دیگر هیچ‌چیز ننویسند. فرار کنند یا حتی یک مرگ جعلی برای خود درست کنند. مرد قدم بر می‌داشت و با زنده کردن این خاطرات به خود می‌گفت که من تا به الان مانند مرد‌ه‌ای بودم و قرار است زنده شوم و بعد دوباره بمیرم. فرق من با دیگران در این است که من جسارت داشتم تا به دنبال هدفم بروم و مثل آن‌ها تن به زندگی خفت‌بار روزمره ندهم. همان دوست من الان کجاست؟ حتی او هم نتوانست دوام بیاورد و تحمل کند و در آخر به شهر خودشان برگشت و بعد هم به سربازی رفت. اما این من هستم که هنوز زنده‌ام. این من هستم که هنوز بر زمین قدم بر می‌دارم. این من هستم که در دل سرما زوزه‌کشان قدم بر می‌دارم. مرد داستان ما این‌ها را به خود می‌گفت و خیابان‌ها را قدم بر می‌داشت. مقصد اولش خیابان انقلاب بود. پاتق همیشگی‌اش و تفریح همیشگی‌اش؛ نگاه کردن به کتاب‌های درون ویترین، تجدید دیدار کردن با نویسندگان و شاعران بزرگ. کجاست آن الیوت قهوه‌چی، کجاست آن ویلیام بلیک سیاه و آتشین؟ من آن کلاغم که هیچ عقاب قدرت‌مندی نمی‌تواند به عمر من زیست کند. من جاودان خواهم بود. و خیابان‌ها را پیاده، در زیر تلی از برف و سرما طی می‌کرد. صبح را دوست داشت. زمستان را دوست داشت. به تعبیری دیگر زمستان فصل این مرد است. زمستان مردم کمتر سر و صدا دارند. کسی برای بازی و این صحبت‌ها دیگر از خانه بیرون نمی‌آید. شهر به سکوت می‌رود. مخصوصا شب‌ها که برف صدا را در خود خفه می‌کند. رنگ‌ها دیگر به آن حالت تند و تیزشان نیستند. کمرنگ‌تر و خاکستری می‌شوند. برف آشغال‌ها و کثافت‌های شهر را می‌پوشاند. عوضی‌ها در خانه می‌مانند و می‌توانی انسان‌های واقعی را در خیابان ببینی. مثل این مرد که خودش را از شر آن اتاق تاریک و سرد خلاص کرده بود. از آن بچه گربه‌ی مرده. طبیعت او را رها کرده بود. نای جنگیدن با سرما نداشت. گربه‌ها شانسی در زمستان ندارند، حتی اگر به شکم یک مرد شاعر گرسنه پناه ببرند. جای دیگری برای پنهان شدن وجود ندارد. هرجا باشد می‌روند: جوی آب، گوشه‌ی کوچه‌های تنگ، زیر ماشین‌ها و جایی که احساس خطر دشمن نکنند. اما چه دشمنی مرموز‌تر از سرما؟‌ آخر سر هم چشم‌های‌شان را می‌بندند و آرام به خوابی ابدی می‌روند و بعد شهر پر از جنازه‌ی گربه می‌شود. سرما این موجودات مغرور و زیرک را به مبارزه دعوت می‌کند و فقط گربه‌های تنها و مغرور زنده می‌مانند. مادرها با بچه‌ها می‌میرند و پیر‌ها و ضعیف‌ها هم به همین سرنوشت مبتلا هستند. مرد خودش را یک گربه‌ی مغرور و تنها می‌دانست که در این سرما تسلیم نخواهد شد.

***

بعد از ساعت‌ها پیاده‌روی، خودش را به چهارراه ولیعصر رساند. شلوغ بود. مردم می‌رفتند و می‌آمدند. صورت‌شان سرخ و سرد بود. گویا یک آشوب ملایمی در فضای شهر حکم‌فرما بود. بدن که آنقدر سرد بشود دیگر قدرت تکان دادن انگشت‌های دستت را نداری یا نمی‌توانی دهانت را آنقدر باز کنی تا فریاد بزنی. همه در سکوتی تحمیل شده به سر می‌برند. نوک بینی‌های سرخشان را می‌مالند و سعی می‌کنند شال گردن را تا روی گوش‌های‌شان بکشند. مرد هم به تکرار دیگران فکر کرد که شالگردنش را بالا بکشد اما نداشت و به همین دلیل یقه پالتو‌اش را بالا کشید. کوله‌اش را روی کمر تکانی داد و هوس سیگار کرد. به یاد نداشت که در مسیر چقدر سیگار کشیده‌ است، اما کم بود. باید سیگار می‌خرید. کمی از پس‌اندازش را برداشته بود تا دفتر و خودکار بخرد و حالا تصمیم گرفت یک پاکت سیگار هم بخرد. احساس می‌کنم که خیلی در طول داستان به هوای سرد اشاره می‌کنم. نمی‌دانم تا حالا تهران را غرق در برف دیده‌اید؟ معمولا مرکز شهر کمتر پیش می‌آید برف به زمین بنشیند اما این روز خاص، به طرز عجیبی برف می‌بارد. دانه‌های سنگین و سفید روی هم تلنبار می‌شوند. من برای این‌که بتوانم این داستان را برای شما با احساس بیشتری نقل کنم پنجره را باز کردم تا حسابی سرما وارد خانه شود. البته سرمای فروردین حتی یک درصد هم به سرمای داستان ما شبیه نیست ولی خب من سعی دارم که به شما حسابی نشان بدهم که آن روز خیابان انقلاب خیلی سرد و سفید بود. البته مرد داستان ما هم این را می‌دانست. به همین دلیل هم قصد نداشت زیاد آن‌جا بماند. همین یاد‌آوری خاطرات بس بود و البته خرید دفتر و خودکار، من هم قصد ندارم او را زیاد در این هوای سرد نگه‌دارم. البته مرد داستان ما کمی بهت‌زده بود. حقیقتش کمی هم ترسیده بود. با خود می‌اندیشید که آیا تهران به همین شکل بود؟ این خیابان و این مغازه‌ها به همین شکل بودند؟ آن زمان که در کودکی یک‌بار با اصرار فراوان پدرش را مجاب کرده بود همراه او به تهران بیاید و این‌جا آمده بودند، تهران به این شکل بود؟ آن زمان به شکلی به این کتاب‌فروشی‌ها نگاه می‌کرد که گویا جواهرفروشی‌هایی هستند که گران‌بها‌ترین جواهرات را در ویترین خود به نمایش گذاشته‌اند. آن زمان چه چیزی در این کتاب‌فروشی‌ها دیده بود که حالا احساس می‌کرد نبودند؟ آدم‌ها را می‌دید. یاد آخرین‌باری افتاده بود که با دوست صمیمی‌اش در این خیابان قدم می‌زد و کتاب‌ها را می‌دیدند. دوستش گفته بود این کتاب‌ها را می‌بینی و این مردم را می‌بینی که چگونه به این کتاب‌ها خیره هستند و با ذوق تمام آن‌ها را می‌خرند؟ فکر می‌کنی که تو هم یک روزی می‌توانی تمام این نگاه‌های آزمند را به خودت جلب کنی؟ به اثری که از درون خودت، از گوشت و تن خودت ساخته‌ای و مانند کودکی که در سینه‌ات نگه‌داشتی و بزرگ کرده‌ای و بعد از خودت جدا می‌کنی، خیره بمانند و ذوق کنند و آن را بخرند و بخوانند و تمام ذهن و فکرشان شود کتاب تو؟ نگاه‌‌هایی این‌جا هستند که هیچ‌وقت نمی‌توانی در شهر کوچک خود یا در روستای کوچک خود بیابی. اصلا آن‌ نگاه‌ها چه اهمیتی دارند که وقتی می‌توانی نگاه‌هایی که به سختی به کسی و به چیزی جلب می‌شوند و در هر لحظه هر چیزی می‌تواند آن‌ها را بدزدد را به اثر خودت جلب کنی. ما به دنبال این نگاه‌ها هستیم. نگاه این مردم که گرسنه و تشنه‌ی یک دیدنی باشکوه است. پس تو آن دیدنی با شکوهت را خلق کن. پدرش دستش را گرفت و دوباره برگشتند به همان خانه‌ی روستایی در حومه‌ی شهر بندرخمیر. به همان خانه‌ای که به سختی می‌توان نگاهی در آن یافت. خانه‌ای که هیچ نگاهی به سمت او نبود. او برگشته بود اما تمام روحش در تهران، در خیابان انقلاب در لابه‌لای کتاب‌ها جا مانده بود. او به هیچ‌چیزی فکر نمی‌کرد جز آن تصویر لذت‌بخش، آن تصویر وسوسه‌انگیز، آن تصویر کشنده و حیات‌بخش که آن‌جا بود تصمیم گرفت شاعر شود. تصمیم گرفت درس بخواند، تصمیم گرفت دانشگاه قبول شود و تصمیم گرفت که رشته‌ی ادبیات فارسی بخواند. او هیچ‌وقت آن تصویر را فراموش نمی‌کرد. پدرش رفته بود برای ناهار آش بخرد و او روبه‌روی یک کتاب‌فروشی ایستاده بود و به رفت و آمد مردم به داخل کتاب‌فروشی نگاه می‌کرد. زن و مردی از کتاب‌فروشی خارج شدند. می‌توانست شادی و هیجان را در چهره‌ی هر دو‌ی آن‌ها ببیند. زن کتابی دستش بود، روبه مرد کرد و گفت این کتاب، زندگی من را عوض کرد، این کتاب جهان من را تغییر داد و من مدیون این کتاب و نویسنده‌ی او هستم. ای کاش نویسنده‌ی این کتاب زنده بود و من با عشق او را به آغوش می‌کشیدم و به او می‌گفتم که تو زندگی من را در این کتاب به تصویر کشیده‌ای و من را از تنهایی و درد نجات دادی. مرد قهقه‌ای زد و زن هم از سر شیطنت که لطیفه‌اش توانسته دوست‌پسرش را بخنداند خندید و کتاب را به درون کیفش گذاشت. اما او مسحور مانده بود و از آن همه هیجان و شادی سر از پا نمی‌شناخت. درباره‌ی که این‌گونه عاشقانه حرف می‌زد؟ که را به این اندازه دوست می‌داشت؟ یک نام بود که او در تمام زندگی‌اش آن را حفظ کرده بود و آن نام سهراب سپهری بود. او پسرکی خام و دنیا ندیده بود که نمی‌دانست آن زن کتاب سهراب سپهری را مسخره می‌کرد و به اجبار استاد دانشگاهش که مقدمه‌ای بر آن کتاب نوشته بود باید می‌خرید و با آن ستایش دروغین کتاب را تحقیر می‌کرد. اما آن نام بزرگ که بر جلد کتاب نوشته شده بود در ذهنش نقش بسته بود. به خاطر همین نام بود که در مدرسه در هرکلاسی با معلم‌ها و هم کلاسی‌هایش حرف می‌زد. با معلم انشا دوست شده بود و شعر می‌نوشت و معلمش او را راهنمایی می‌کرد. به او گفته بود باید ادبیات بخواند تا بتواند مانند سهراب سپهری شود و بعد که به تهران آمد فهمید که چه شاعران بزرگی در جهان وجود دارد و برای آن‌که بتواند آن‌ها را بخواند و مانند آن‌ها شود باید زبان انگلیسی هم بیاموزد و او آموخت و بعد شیفته‌ی شاعران انگلیسی شد. اصلا همین خاطره‌ی دوران کودکی بود که او توانست در دانشگاه دوست پیدا کند و بعد همین خاطره بود که به وسیله‌ی آن با دوستش رویا می‌ساخت و با یکدیگر رویای جاودانگی را در سر می‌پروراندند. اما آن دوست بعد از آن آخرین دیدار و آن جمله‌ها چه شد؟ زندگی چه عجیب آدم‌ها را عوض می‌کند. آخرین پیغام این بود: دوستش تصمیم گرفته بود به سربازی برود و بعد هیچ خبری از او نشد. او از ترس این‌که برگردد و شبیه به دوستش شود هیچ‌وقت تهران را ترک نکرد. تهران برای او مانند مواد مخدر بود. سرخوشش نگه می‌داشت و هیجان‌انگیز بود. آن چشم‌ها وسوسه‌اش می‌کردند و باید یک‌ روزی آن چشم‌ها را به خود بکشد و چقدر خوشحال بود که این روز نزدیک است. نزدیک است؟ او قدم می‌زد و تمام این خاطرات را مرور می‌کرد. می‌دانست که سهراب سپهری هنوز در کوله‌ی پشتی‌اش به او نیروی حیات می‌بخشد اما چیزی در این آدم‌ها می‌دید که قبلا نمی‌دید. شاید هم چیزی در این آدم‌ها دیده بود که حالا نبود. گویا خبری از آن چشم‌های آزمند نبود. قدم می‌زد و سیگاری دیگر روشن کرد. مرد داستان ما ترسیده بود. این نور کافه‌ها او را ترسانده بودند. تعداد دست‌فروش‌ها او را ترسانده بودند و با خود می‌اندیشید که تعداد کافه‌ها و مغازه‌ها بیشتر از کتاب‌فروشی‌ها نشده‌اند؟ اما خب او خودش را نباخت. نترسید و امیدوار به این‌که روزی این ویترین‌ها از اثر جاودان او رونمایی خواهند کرد به مسیر خودش ادامه داد. از دست‌فروشی یک خودکار مشکی کیان و یک بسته‌ی ورق کاهی آ-پنج خرید و آخرین نخ سیگارش را هم روشن کرد و بعد از خرید یک پاکت سیگار بهمن دیگر به راه خود ادامه داد. مقصد بعدی‌اش را می‌دانست. کافه‌ رستورانی که در آن کار می‌‌کرد، می‌توانست جای خواب مناسبی برای او باشد،‌ البته موقتی، یکم که فقط بتواند به خودش بیاید. در آن کافه خاطراتی بس شیرین و تلخ هم منتظر او بودند که البته مرد داستان ما هنوز این را نمی‌دانست.

داستانی که می‌خواهم برای شما نقل کنم از یک اتاق کوچک بیست متری در یک ساختمان قدیمی در مرکز شهر تهران، در محله‌ای به نام پامنار شروع می‌شود. یک ساختمان که هر آن ممکن است سر و کله‌ی ماموران شهرداری یا بساز بفروشان طمع‌کار پیدا شود و به تصمیم فلان طرح نوسازی قصد تخریب آن و برپا کردن بنایی نو را داشته باشند. به هرحال در این ساختمان چهار واحده، چهار خانواده زندگی می‌کنند. البته به استثنا آن اتاق کوچک زیر همکف. همان‌جایی که داستان من از آن‌جا شروع می‌شود. آن‌جا خانواده‌ای زندگی نمی‌کند. نمور است و تاریک. نور خورشید راهی به آن‌جا ندارد و هروقت از خواب بیدار شوی فکر می‌کنی یا غروب است یا نزدیک طلوع خورشید. با این‌که در آن حوالی خبری از درخت و پارک و بوستانی نیست اما صدای جیک‌جیک پرنده‌ها آن‌جا طنین‌انداز است. و این تنها دلخوشی مغتنمی است که ساکن این اتاق می‌تواند از همسایه خود به دلیل نگه‌داری پرنده‌ها در ایوان سپاس‌گزار باشد. اما حرف از ساکن این اتاق شد؛ کسی که شخصیت اصلی داستان ما است و قرار است تا انتها با او همراه شویم. او الان در اتاق خودش نیست، برای خرید سوسیس و سیگار و یک دانه نان بربری از خانه بیرون زده است. البته باید خدا را از این بابت شکر کرد، چون او به همین راحتی‌ها نمی‌تواند اتاق نمور و تنگش را ترک کند. به سیر کردن شکمش با دود سیگار راضی است و اتاق نیمه‌تاریک‌اش که همیشه حس و حال صبح زود را می‌دهد دوست دارد. بگذارید تا به خانه‌اش برنگشته است کمی مکان آسایش و قرار او را برای شما توصیف کنم. من برای راحتی نقل داستان به این لانه‌ی مرغ می‌گویم خانه، اما تنها وجه اشتراکی که می‌توانید از این اتاق با یک خانه پیدا کنید یک قفسه‌ی آهنی کتاب است. قفسه‌های آهنی‌ که احتمالا اگر پدر و مادر شما اهل کتاب بوده باشند حتما در خانه‌ی خود یا کتابخانه‌ی شخصی پدر خود دیده‌اید. این قفسه‌ها متشکل از چهار ستون آهنی بلند با حفره‌های بسیار است که به راحتی می‌توانید هر طبقه را هر کجای این ستون‌ها که مد نظر شما هست با پیچ و مهره ببندید. خیلی هم دوام دارند و معمولا عمر بسیاری می‌کنند. مخصوصا اگر مراقب باشید در معرض رطوبت زنگ نزنند یا در طی اسباب‌کشی خم نشوند و نشکنند. پیچ و مهره‌ها را هم حتما باید مراقب بود که گم نکرد، چون به همین راحتی‌ها نمی‌توانید پیچ و مهره مناسب برای اندازه‌‌ی حفره‌های این کتابخانه‌ی آهنی پیدا کنید. به هرحال این کتابخانه‌ی آهنی در این اتاق، تمام این نکاتی را که بازگو کردم را نداشت. در معرض رطوبت کاملا زنگ‌ زده است و رنگش ریخته و از کمر هم خمیدگی‌های بسیار دارد. بعضی از طبقه‌ها با سه پیچ یا دو پیچ به شکل قطری به ستون اصلی بسته شده‌اند. آنقدر هم کتاب‌های سنگین و رنگ و رو رفته به صورت نامرتب در هر طبقه تلنبار شده است که هر آن منتظر هستی طبقه‌ها بیفتند و کتاب‌ها بر زمین بریزند. اما خب همچین اتفاقی تا به الان نیفتاده است و شاهد بر آن که بر هر طبقه روی هر دسته از کتاب‌ها خاک نشسته است. گفته بودم که ساکن این خانه به ندرت از آن بیرون می‌رود و به همین دلیل در یک طرف، در پای دیواری سفید و نم‌گرفته، تعدادی شیشه‌ی سرکه‌ و ترشی وجود دارد که فقط به جای سرکه و ترشی در آن‌ها شاش است. دقیقا رو به همین دیوار، یعنی کنار در ورودی یک میز چوبی هم وجود دارد. لازم به توضیح نیست که این میز چه شکل و شمایلی دارد. احتمالا انتظار یک میز چوبی تمیز و براق و نو را ندارید. به هر حال روی این میز هم پر از خرده نان، پاکت مچاله شده‌ی سیگار بهمن و خاک سیگار است. البته یک خودکار هم هست. خودکار مشکی کیان، لای یک سالنامه که برای سه سال پیش است و روی عطف کتاب، آثاری بسیار کم‌رنگ از رد خون دیده می‌شود. دیگر چه بگویم که تصویر این اتاق در ذهن‌تان بیشتر نقش ببندد. یک بخاری برقی کوچک در گوشه‌ی اتاق به چشم می‌خورد؛یک فرش قدیمی بسیار کهنه که به نظر می‌رسد ساکن قبلی جای‌جای آن را با زغال قلیان سوخته است و یک تشک زرد و رنگ‌ورو رفته که در گذشته به سفیدی برف بوده، حالا همراه با پتویی نمدی و بالشی که در دو سرش جای خشک شده‌ی آب دهان دیده می‌شود، تبدیل شده است به جای خواب ساکن این مکان؛ و انبوهی از آت و آشغال‌های دیگر که گوشه‌ی اتاق روی هم کپه شده‌اند. این اتاق فقط یک لامپ دارد که معمولا هر ماه به دلیل قدیمی بودن سیم‌ها می‌سوزد و خرج گرانی روی دست ساکن آن می‌اندازد. نمی‌دانم نیازی هست که درباره‌ی ساکنین دیگر این ساختمان صحبت کنم یا نه. اما اگر در حین داستان برای شفاف‌سازی نیاز بود که به آن‌ها هم بپردازم حتما آن‌ها را هم معرفی خواهم کرد. راستی فراموش کردم که بگویم این ساختمان،‌ یک حیاط کوچک هم دارد که در آن یک دست‌شویی تعبیه شده است. و البته یک باغچه کوچک که معمولا ساکن اتاق ذکر شده در آن دست‌هایش را بعد از خالی کردن روده‌هایش می‌شوید. البته اگر شب قبلش شامی شاهانه خورده باشد. آسمان کمی رنگ‌پریده و حزن‌آلود است. زمستان‌ها تهران چنگی به دل نمی‌زند. مخصوصا اگر در قسمت فقیر‌نشین آن به سر ببرید. به هرحال آب و هوا هرطور هم که باشد، اگر پول کافی در جیب داشته باشید از آن لذت خواهید برد. حالا هم این آسمان و خورشید رنگ‌پریده‌اش توفیری به حال کسی که در خانه‌اش در طول سال هم از آن چیزی عایدش نمی‌شود ندارد. اما خب سرما چرا؛ سرما عایدی‌ای است بر تن هر انسان. مسئله‌ای سخت و طاقت‌فرسا است. به نظر در این حوالی، در این خانه‌های قدیمی و اصیل و رو به ریزش محله‌ی پامنار کسی به غیر از سرما به چیز دیگری اهمیت نمی‌دهد؛ حتی غذا. نان بربری قوت غالب است و همیشه هم در دسترس است. با هرچیزی آن را بخوری سیر خواهی شد. اما سرما را نمی‌شود گشنه نگه‌داشت. حالا هم در آهنی و کرم‌رنگ این ساختمان، در نزدیکی‌های غروب باز و بسته می‌شود و هرکس با زنبیلی خالی و دستانی حاوی پاره پولی خارج می‌شود و با زنبیلی پر و دستانی خالی بر می‌گردد. به نظرم الان است که سر و کله‌ی مردی که قرار است داستان ما را روایت کند پیدا شود. داستانی که می‌خواهم برای شما نقل کنم سرگذشت این مرد نیست و حتی کسی هم نمی‌داند که چه آینده‌ای در انتظار او است. شاید حتی به شما بگویم که من هم به عنوان راوی، نمی‌دانم پایان داستان چیست. شاید کمی جا خوردید. اما خب باید اعتراف کنم که من هم نمی‌دانم این مرد قرار است کجا برود و چه کند و آینده‌ی او چه می‌شود. من البته یک تصویر مبهم از روند و حوادث این داستان در ذهنم دارم اما در مورد جزئیات و چگونگی اتفاق آن‌ها هیچ نمی‌دانم. پس تا به این‌جای کار من و شما در یک سطح هستیم و با یکدیگر مشغول به خواندن این داستان هستیم. طناب بسته شده‌ به دستگیره‌ی در کشیده می‌شود و در ساختمان باز می‌شود. مردی قد بلند با کمری قوز و سری کچل پا به حیاط می‌گذارد. پالتوی مشکی و بلندی به تن دارد که از صورت رنگ‌پریده و تکیده‌اش هم کهنه‌تر است. با این‌که بیشتر از سی سن ندارد، به مردی پنجاه ساله می‌ماند. چشمانی عبوس و غم‌زده در دو چاله صورتش جا خشک کرده‌اند و سیگار لب‌هایش را زرد و بی‌رنگ کرده است. شوره‌های سفید مانند برف روی شانه‌های پالتو‌اش ریخته است و نان بربری را به شکلی در دست گرفته است که هر آن احساس می‌شود الان دستش از شانه کنده شود و همراه نان به زمین بیفتد. در دست دیگرش هم یک کیسه‌ی پلاستیکی حاوی دو سوسیس و یک پاکت سیگار است. سعی می‌کند در را با آرنج ببند. در همین حین از سر کوچه کودکی فریاد می‌کشد و می‌گوید که آهای در را نبندد. مرد سریع به صدای تیز و هیجان‌زده‌ی کودک پاسخ می‌دهد و در را باز می‌گذارد و به پاهایش حرکت بیشتری می‌دهد و از راه‌پله‌ی زیرزمین به سمت اتاقش می‌رود. به سوسکی که دیشب در زیر قفسه‌ی کتاب گرفته بود و جلوی در اتاقش انداخته بود نگاهی می‌اندازد و به این امید که هنوز نمرده است تکه‌نانی بسیار کوچک گوشه‌ی پله می‌اندازد. شاید سوسک‌های دیگر بخواهند از آن نان بخورند. اما کمی مکث کرد، مگر کسی تا به حال سوسکی در حال خوردن چیزی دیده است؟ شاید هم مورچه‌هایی که بعدا برای غارت سوسک بیرون می‌آیند بخواهند نگاهی به این خرده نان هم بیندازند و دل‌شان بخواهد کمی مزه کنند. به هرحال مرد وارد خانه‌اش شد و در اتاقش را بست.

***

سوسیس درون ماهیتابه با روغن هفته‌ی پیش، روی پیک‌نیکی کوچک در حال سرخ شدن بود. مرد درحال مرتب کردن خانه‌اش بود و به ذهنش رسید که حالا من امروز تکانی به خود داده‌ام و کمی خرید کرده‌ام، پس بروم و این شیشه سرکه‌های پر از شاش را درون چاه خالی کنم. اما منتظر بود کمی از نیمه‌شب بگذرد تا کسی او را در حیاط در حین این کار نبیند. چون آخرین‌بار زن همسایه بی‌خواب شده بود و آمده بود پای پنجره سیگاری بکشد و او را کشان‌کشان در حال خالی کردن شیشه‌های پر از شاش دیده بود و به شوهرش گفته بود. شوهرش هم با هزار بهانه و بد و بیراه که بوی شاشت کل ساختمان را گرفته است از او مهمان‌نوازی کرد. البته یک جمله‌اش آن‌چنان هم بی‌راه نبود. گفته بود که مرد حسابی دست‌شویی ده تا پله بالاتر دم در حیاط هست، خب تن لشت را بردار و برو آن‌جا کارت را بکن. آخرسرهم هرچند که مرد بعد از این ماجرا سعی کرده بود زمان خرید سیگارش را با زمان شاشیدنش هماهنگ کند و مجبور نباشد یک‌بار برای شاش و یک‌بار برای خرید سیگار از خانه‌اش خارج شود، باز مواقعی نتوانسته بوده به خارج نشدن از اتاقش غلبه کند و در همان شیشه سرکه‌ها کار را یکسره کرده بود. پیک‌نیک کوچکش را خاموش کرد و با کلی استرس و حواس‌جمعی که کسی متوجه نشود، مشغول خالی کردن شیشه‌ها شد. بعد هم دستش را در همان باغچه با خاک شست و به اتاق برگشت. امشب باید یک شب درست و حسابی باشد. قرار است خوب غذا بخورد. نباید این لحظه‌های گران‌بها هدر بروند. پتوی کهنه‌اش که شب‌ها برای خواب به آن پناه می‌برد را جلوی در اتاق انداخت تا سوز و سوسک وارد نشود. بعد هم بخاری برقی را به برق زد. کمی به سیم بخاری خیره ماند تا ببیند داغ می‌کند یا نه که اگر داغ کرد فوری از برق بکشد. اما داغ نکرد. بخاری شروع به گرم کردن فضای اطرافش کرد. این هم یک نشانه‌‌ی خوب بود که مرد آن را ندید نگرفت و پاسخ آن را با مالیدن کف دست‌هایش به هم داد. بعد هم پاکت سیگارش را برداشت و هوس کرد این لذت را با یک سیگار کامل کند اما دید اگر سیگار را بعد از شام بکشد بیشتر به او خواهد چسبید. پس به وسوسه‌ی یک لذت کامل‌ بر وسوسه‌ی سیگار غلبه کرد و  نان بربری را روی کیسه‌ی پلاستیکی گذاشت و سوسیس را از توی ماهیتابه برداشت‌. به آن کمی نمک زد و یک تکه نان بزرگ کند و تکه‌ای سوسیس در آن گذاشت و حسابی پیچید و به یک لقمه‌ی تر و تمیز و مرتب تبدیل کرد و به دهان گذاشت. به این فکر می‌کرد که همه تکه‌ها را می‌تواند به تکه‌های کوچک‌تر تقسیم کند و در دل تکه نانی بزرگ بگذارد و ببلعد تا حسابی سیر شود. در نهایت هم یک تکه سوسیس می‌ماند و می‌تواند با خیال راحت بدون نان بخورد و حسابی لذت ببرد. و همین‌طور هم شد. نان را تمام کرد و تکه آخر سوسیس را با لذتی کامل به دهان انداخت و از مزه‌ی ادویه‌ها و تندی سوسیس حسابی کیف کرد. در آخر هم همان‌طور که حدس زدید پاکت سیگار را برداشت و نخی از آن بیرون کشید، به تشک تا شده‌اش کنار دیوار لم داد، بخاری را نزدیک خودش کرد و بعد سیگار را گوشه لبش گذاشت و فندک زد. از سکوتی که در آن هوای سرد و پرتلاطم نصیبش شده است نهایت لذت را برد. از این‌که معده‌اش پر شده است و سیگارش را با شکم پر می‌کشد بسیار خوشحال بود. این از آن لذت‌هایی نبود که به آسانی نصیبش شود. فروش ضایعات و قوطی حلبی‌ها آن‌چنان برایش نان و آب ندارد. شهر را باید زیر و رو کند، تا کمر در سطل آشغالی‌ها و کثافت‌های مردم خم شود، نگاه احمقانه‌ی مردم را تحمل کند و از همه بدتر از دست افرادی که می‌خواهند به او ترحم و کمک کنند و پول یا غذا به او بدهند فرار کند، که در نهایت مقداری پول از شهرداری بگیرد تا بتواند با کمترین هزینه، در زیرزمینی ساکن شود. اما او هم همیشه مشغول کار نبود. او اصلا خود را آدم این‌کار نمی‌دانست. او آرزوهایی بسی بزرگ و بلند در سر دارد و که گویا ایمانی راسخ همچنان او را در این مسیر همراهی می‌کند. او به یک آینده زیبا ایمان دارد. یک آینده‌ای که خودش را در آن زیبا‌تر، مهربان‌تر و دوست‌داشتنی‌تر از حال الآن خودش می‌بیند. او مسیرهای پر پیچ و خمی را گذرانده و حالا هم قرار نیست در این مرحله بماند، دست کم این چیزی است که او هر روز با خودش مرور می‌کند. چیزی است که هر روز سالنامه‌اش را باز می‌کند و در آن می‌نویسد، خط‌خطی می‌کند و حاشیه‌هایش را با طرح‌هایی کودکانه از گل و برگ پر می‌کند. او دست کم می‌داند که این‌جا و این‌کارها نه برای او و نه خود او هستند و روزی از این‌جا خواهد رفت. اما ما نمی‌دانیم چه روزی و برای چه چیزی. احتمالا او هم نمی‌داند، به هرحال که اجازه دانستن این موضوع را علاوه‌بر به خودش بلکه به ما هم نمی‌دهد. او فقط می‌داند که بلاخره روزی در این سا‌لنامه که ساعت‌ها پایش می‌نشیند و پوست لب‌هایش را می‌چیند و خون لب‌هایش را تا به زیر ناخن‌هایش سرازیر می‌کند، چیزی خواهد نوشت و آن کلید رهایی او از این اتاق خواهد بود. همین‌جا هم که الان در آن ساکن است به راحتی به دست نیامده و تنها دلیلی که باعث شده بود او را در آن زیرزمین بپذیرند این بود که معتاد نبود و پولی که در می‌آورد را به شیشه و کراک نمی‌داد. البته هم که نباید خوش‌دلی مرد صاحب‌خانه که دقیقا برخلاف همسرش هم بود را نادیده بگیریم. مگر چه کسی می‌تواند پیشنهاد مردی که در خیابان انقلاب بساط کتابی را پهن کرده و دست‌فروشی می‌کند برای یک جای خواب نادیده گرفت؟ هرچند که مواد و معتاد بودن بیشتر به حالش می‌آمد تا آن کتاب‌های تلنبار شده‌ی گوشه‌ی خانه؛ کتاب‌هایی که وضعیتش را بیشتر مضحک و احمقانه می‌کرد. اما به هرحال همین چند کتاب بود که باعث دوستی او و صاحب خانه و ماندن او در آن زیرزمین شد. اما مرد داستان ما الان به هیچ‌کدام از این‌ها فکر نمی‌کرد. او در اوج لذت بود. معده‌ی پر و نیکوتین که حالا حسابی رخوت به جانش انداخته بود. اما ناگهان همان کتاب‌های مضحک نگاهش را دزدیدند. گویا همیشه بدترین چیز‌ها دقیقا در بهترین زمان‌ها سراغش می‌آیند. مرد ترسید. ترسید که نکند آن حمله‌های وحشیانه به قفسه‌ی سینه‌اش دوباره شروع شود. سرش را به میز بکوید، پوست لبانش را بکند و آن قدر به دیوار چنگ بینداز که مجبور شود دوباره ناخن‌هایش را از ته بگیرد. اما این ترس‌ها به همان سرعت که آمدند به همان سرعت هم از سرش پریدند. او الان شکمش پر بود. مرد فهمیده بود که اکثر ترس‌ها و اضطراب‌هایش یا در وقت گرسنگی به سراغش می‌آیند یا در وقت نبود سیگار. حالا هم که هر دو را داشت، و به راحتی چشم‌هایش را از کتابخانه برگرداند و آرام پلک‌هایش سنگین شد. حتی اهمیتی هم به سوسکی که از زیر کتابخانه رد شد و به لابه‌لای کتاب‌ها جهید نداد. فقط آنقدر وقت کرد که دو نفس دیگر از ته سیگار بگیرد و آن را در زیرسیگاری خاموش کند. بعد هم آرام به خواب رفت. گویی آنقدر آن لذت‌ها بسیار بود که از پای درش آوردند.

***

چشم‌هایش باز شد. نور زرد لامپ صد واتی بالای سرش مانند خورشید بیابان می‌تابید. مرد برای یک لحظه نفهمید که کجاست و آن‌جا چه می‌کند و ساعت چند است. بدنش درد می‌کرد و کوفته بود. بد خوابیده بود. به گردنش فشار آمده بود. به ماهیتابه‌ی خالی و خرده‌نان‌های ریخته شده‌ی روی زمین و کیسه‌ی پلاستیک نگاهی انداخت. کمی گیج و منگ بود و چشم‌هایش سرخ و باد کرده بود. بیرون طوفان‌های پاییزی ماه آذر بر پا بود و گویا آسمان از این‌که می‌تواند سردتر و بی‌رحم‌تر باشد سر از پا نمی‌شناخت و در حال جشن و پای‌کوبی بود. باد را محکم به هرسو می‌وزاند، قطره‌های باران را که مانند دیوانگانِ مست، لاقید و بی‌هوش بودند، به شیشه‌ها می‌کوبید. مرد با شنیدن صدای رعد و برق و باران فهمید که اگر دست به کار نشود آب از درز پنجره‌ها وارد اتاق می‌شود و اتاقش را خیس خواهد کرد. ملحفه‌ای کهنه برای این‌کار داشت. آن را فوری از همان کپه آشغال‌های گوشه‌ی اتاقش پیدا و بعد لوله کرد و زیر پنجره گذاشت. همچنان احساس گیجی داشت و شقیقه‌هایش می‌کوبید. به دنبال سیگارش گشت. دوباره نخی از آن درآورد و خودش را به بخاری نزدیک‌تر کرد تا بتواند هرچه هوای گرم اطراف بخاری است را بقاپد و به تنش بمالد. سعی کرد دوباره بخوابد اما دیگر خوابش نمی‌برد. فهمید با صدای همین رعد و برق‌های وحشتناک از خواب پریده است و رعد و برق هم به ترسناک بودنش ادامه می‌داد. از سیگارش کام می‌گرفت و دودی را که از ریه‌اش به بیرون می‌فرستاد زیر نور دنبال می‌کرد. سعی می‌کرد تصویر‌ی در آن‌ها بیابد اما چیزی پیدا نبود. دوباره کامی سنگین گرفت تا بتواند دود را غلیظ‌تر بیرون بدهد و بلکه تصویری شکل بگیرد. سرگرم همین کارها بود که متوجه شد ملحفه‌ی لوله شده‌ی پای پنجره کاملا خیس شده و باید برش دارد و بیرون جلوی در اتاق در سوراخی که برای جمع نشدن آب تعبیه شده بود بچلاند. دید هم خبری از سوسک نیست و هم خبری از آن تکه نان؛ شاید مورچه‌ها کار خودشان را کرده‌اند. در همین حین که عجولانه مشغول چلاندن بود تا بتواند سریع برگرد و دوباره زیر پنجره بگذارد احساس کرد صدای قدم پا می‌شنود. سرش را بالا گرفت و گوش‌هایش را تیز کرد. اما با خود اندیشید که صدا، صدای باد و باران و کوبیده شدن چیزها به یکدیگر است. دوباره که مشغول شد ناگهان کسی را در آستانه‌ی راه‌پله‌ی زیرزمین دید. سرش را بالا گرفت و ایستاد. سیگارش را از دهان برداشت و دید که مردی به سمت او از راه پله پایین می‌آید. مرد همسایه بود. زنش دوباره دیده بود که مشغول خالی کردن شیشه‌های شاش است و آنقدر به شوهرش پیچیده بود و غر زده بود که بلاخره تصمیم گرفت در آن باد و باران سرد بیاید و تکلیف این همسایه کثیف و نجس را روشن کند. مرد همسایه به آستانه‌ی در اتاق که رسید مرد داستان ما را هل داد و داخل شد. «مرتیکه‌ی احمق مگر به تو نگفته بودم که ساختمان بوی شاش می‌گیرد. باز توی آن شیشه‌ها شاشیدی؟ احمق منفگی به ولایت علی قسم می‌خورم بار دیگر ببینم، فقط بار دیگر بفهمم دوباره همچین گوهی خوردی و توی شیشه شاشیدی و این‌جا نگهداشتی، اول یک فصل کتکت می‌زنم، بعد از همین گوه‌دونی می‌اندازمت بیرون... . ما این همه صحبت کردیم. برای تو داخل حیاط شیر درست کردم، دست‌شویی را تعمیر کردم، باز تو... باز تو...» سرش را به کلافگی و ناامیدی پایین انداخت و بعد به اطراف و داخل اتاق نگاهی انداخت و تصویر منزجرکننده‌ی فضای آن محیط بر صورتش نشست. باران از پایین شیشه‌ها درز کرده بود و از دیوار سر می‌خورد و به کف اتاق می‌رسید. مرد همسایه گویا با خودش حرف می‌زد گفت: «گوه بگیرند این‌جا را. نمی‌فهمم چرا این خراب‌ شده را دادم به تو... آن از افغانی‌ها که هر روز بوی تریاک و زغال و موکت سوخته بلند می‌شد حالا هم بوی شاش...» بعد نگاهی تهدیدآمیز به مرد انداخت و گفت: «فهمیدی چی گفتم مفنگی؟ شاش و گوه جاش توی اون توالت خراب‌ شده است. نکنه بچه هم بودی روی سر ننت می‌شاشیدی؟» مکثی کرد و بعد از آن‌جا خارج شد. در آخرین جمله‌هایش می‌توانستی کمی احساس ترحم و دل‌سوزی را بیابی. شاید به حال نزار آن مرد دلش سوخته بود، آن آلونک سرد و خیس و نمور. اما هرچه بود کلافه بود. آیا واقعا بوی شاش این مرد در این هوای بارانی به خانه‌ی آن‌ها که در طبقه سوم بود می‌رسید؟ یا از دست زنش کلافه بود که از همان روز اولِ ورود مرد به این ساختمان با هربهانه‌ای که توانسته بود می‌خواست شوهرش را از راه دادن او به انباری پشیمان کند. مرد اما ترسیده بود. چنان خشکش زده بود که حتی با رفتن مرد همسایه هم از جایش تکان نخورده بود. فقط قوز کمرش به نشانه تسلیم و ضعف خم‌تر شده بود. مانند حیوانی ضعیف که دربرابر نوع قدرتمندش سرش را خم می‌کند و سینه‌اش را پایین می‌گیرد و به عوعو می‌افتد؛ توان عوعو کردن هم نداشت. حالا هم آب باران به فرش رسیده بود و لبه‌های فرش را خیس می‌کرد و این چیزی بود که مرد باید فوری به خودش تکانی می‌داد. سریع ملحفه را بر زمین انداخت و آب را گرفت و بعد دوباره جلوی در چلاند و دوباره لوله کرد و پایین پنجره گذاشت. دوباره سعی کرد خانه را مرتب کند. فرش را تا کرد تا آب باران به آن نرسد و خیس نکند. کیسه‌ی پلاستیکی و خرده نان و زباله‌های دیگر را هم جمع کرد. سعی می‌کرد همه‌چیز را مرتب کند حتی وقتی همه‌چیز مرتب بود. این کاری بود که در هر موقعیت استرس‌زایی انجام می‌داد. همه‌چیز درست است؟ همه‌چیز سرجای خودش است؟ چک می‌کرد. جیب‌هایش را هم چک کرد. خیالش که راحت شد دوباره به تشک تکیه داد و سیگاری دیگر روشن کرد. بگذارید که حالا این مرد سیگاری روشن می‌کند من هم سیگاری روشن کنم و بعد برویم ادامه‌ی داستان. خیلی خب. مرد سیگارش را تمام کرد. اما این دلیل بر تمام شدن افکارش نبود. او مضطرب بود و نمی‌دانست چه شده است. او ترسیده بود و نمی‌دانست چه کند. این‌‌بار آنقدر کام‌ها را سنگین گرفت که بتواند سایه‌ی دودش را روی زمین ببیند. دفعه‌ی پیش که از تصویر دود در محیط اتاق ناکام مانده بود حالا دنبال تصویر سایه‌ی دود بود؛ اما خب این‌بار هم ناکام. دوباره از جای خود بلند شد تا ملحفه را بیرون ببرد و بچلاند. باران سبک شده است و حتی رو به قطعی می‌رود. ابرها پراکنده شده‌اند و نور مهتاب به آرامی خودش را نشان می‌دهد. اما ابرهای سنگین‌تری آن طرف آسمان خودنمایی می‌کنند و قطع شدن باران هم تاثیری بر کمتر شدن سرما نداشت که حتی سوزی دوچندان احساس کرد. اما به هرحال خوشحال بود که باران رو به قطعی است و اتاقش از خیسی در امان می‌ماند. به اتاقش برگشت و دوباره به همان‌جای قبلی تکیه داد. سوز جدیدی که وارد اتاق شده بود کمی بی‌حال و بی‌هوشش کرد. خودش را به بخاری نزدیک‌ کرد و بی‌حسی‌اش دو چندان شد. نگاهش به میزش افتاد. به سالنامه‌اش و بعد دوباره نگاهش چرخید و به کتابخانه و کتاب‌ها افتاد. تنها چیزی که در این انباری به او احساس خانه می‌داد همین کتاب‌ها و کتابخانه بودند. کافی بود آن‌ها آن‌جا نباشند تا این اتاق برایش با یک مرغ‌دانی هیچ تفاوتی نداشته باشد. آن‌ کتاب‌ها را با جان و دل پیدا کرده بود و حتی بعضی‌ از آن‌ها از خاطرات دوری می‌آمدند. از دوران دانشگاه؛ از زمان دانشجوی ادبیات فارسی دانشگاه تهران؛ آن زمان که از روستا به تهران آمده بود و با تمام مخالفت‌های خانواده‌اش، تن به این شهر کثیف و پر از سر و صدا داده بود. حالا سال‌ها است که از آن دوران می‌گذرد. بله این مرد داستان ما، این مردی که در شیشه‌ی سرکه می‌شاشد و صاحب‌خانه‌اش به او می‌گوید مفنگی، زمانی برای خود برو و بیایی داشته است. زمانی مولانا می‌خوانده و دختران دانشگاه را به دنبال خود می‌کشیده و الان فقط با خود زمزمه می‌کند تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست و این تنها یادگار او از آن دوران است. اما خب همیشه دنیا بر وفق مراد نیست. سیب را به بالا پرت ‌کنی تا به زمین برسد هزار دور می‌خورد و حالا که می‌داند مرد داستان ما دور چندم است؟ به هرحال کتاب‌ها آن‌جا بودند. حتی بیشتر هم شده بودند. او می‌گشت و می‌گشت و جمعه‌ها ساعت شش صبح مانند شبحی در خیابان انقلاب قدم می‌زد تا کتاب‌های خوب را قبل از رسیدن دیگران به چنگ بیاورد. اما نمی‌دانست که کتاب‌های خوب تا شب، تا جمعه هفته بعد و تا سال‌های بعد هم برداشته نمی‌شوند. حالا هم تصمیمش همین بود. بعد از گرفتن مدرک کارشناسی، بعد از ادامه ندادن دانشگاه، بعد از کار کردن در رستوران‌ها، زندگی‌اش را طوری دیگر براساس کتاب‌ها ورق بزند. طوری که خودش می‌خواهد. زندگی‌ای که او، خارج از هر قید و بندی، خارج از تمام قوانین سفت و سختی که خانواده و جامعه بر او تحمیل کرده بودند، می‌خواست تنها آرزوی زندگی‌اش را با دستان خودش بسازد و آن آرزو این بود که کتاب شعر خودش را بنویسد. بعد از خواندن آن همه شعر و ادبیات و شناخت آن همه نویسنده و شاعر و ادیب، حالا او تصمیم گرفته بود که از قید هرچیزی که باعث می‌شود او تحت تاثیر چارچوب و قاعده‌ای قرار بگیرد رها شود و کتاب شعر خودش را، از اعماق وجود خودش، بدون هیچ ناخالصی‌ای بنویسد و خلق کند. حالا هم تمام این‌ها، هزینه‌ای بود که باید در مسیر این عصیان‌گری پرداخت می‌کرد. اما چیزی که از این مرد باید بپرسیم این است که زمان نوشتن این کتاب شعرش کی خواهد رسید؟ نمی‌دانست و نمی‌گذارد ما هم بدانیم. ترس و اضطراب حسابی انرژی‌اش را گرفته بود. مرد همسایه حسابی او را ترسانده بود. تهدیدش کرده بود که می‌تواند او را به راحتی از آن‌جا بیرون بیندازد. بدنش کرخت و بی‌حال شده بود. درحال چیدن پوست لب‌هایش بود که آرام چشم‌هایش بسته شد. به خواب رفت. خواب دید که در گودالی از شاش و گوه در حال غرق شدن است.

***

چشم‌هایش را دوباره باز کرد. سرد بود؛ خیلی سرد بود. بخاری خاموش بود. لامپ بالای سرش خاموش بود. او خاموش نکرده بود. دوباره سیم‌ها اتصالی کرده بودند و برق اتاقش قطع شده بود. این‌بار فهمید که علاوه‌بر بخاری برقی، لامپ هم خاموش است و فهمید که حالا تمام برق اتاقش قطع شده است. دوباره در ناحیه گردن احساس درد کرد و این‌بار شدیدتر از دفعه‌ی قبل. اما این‌بار کمی سرحال‌تر بود. شاید به خاطر سرمایی شدید که در اتاق حس می‌شد. سرما او را هم هوشیار می‌کرد و هم بی‌هوش. سریع خودش را از جای بلند کرد و به سمت در رفت و به آسمان نگاهی انداخت. سفید بود. برف می‌بارید. زمین هنوز خیس و یخ‌زده بود اما برف می‌نشست، به آرامی، ولی به هرحال می‌نشست. به نظر می‌آمد که حوالی ظهر باشد. بگذارید ساعتم را نگاه کنم. بله ساعت نزدیک به دو و نیم ظهر است و مرد تمام مدت خوابیده بود و هیچ نفهمیده بود که کی برف باریدن کرده است. احساس گرسنگی کرد. حسرت خورد که چرا تمام نان بربری را دیشب خورده است. به هیچ‌وجه قصد بیرون رفتن نداشت. بچه‌های همسایه از خوشحالی برف سر و صدا می‌کردند و مرد اندوهی در دل خود احساس کرد. در همان محله‌ی فقیرنشین باز آدم‌هایی بودند که فقیرتر از فقیران باشند و این برف برای‌شان چیزی جز رنج و ترس نباشد. مرد سرجای خود برگشت. تشک را کامل پهن کرد و پتوی کهنه‌اش را که دیشب پشت در انداخته بود تا مانع سوز شود و بعد از باز و بسته شدن چندباره‌ی در به گوشه‌ای مچاله شده بود و حتی کمی هم خیس و نمور بود را برداشت و به روی خودش انداخت. خیسی پتو او را به یاد اتفاق دیشب، به لحن ترسناک صاحب‌خانه انداخت. به یاد تهدید‌هایی که از زبان مرد همسایه شنید. هیچ دلش نمی‌خواست دوباره با او روبه‌رو شود و حتی نمی‌خواست از در اتاقش خارج شود. گویی آن بیرون هیولاهایی منتظر بودند او را ببلعند و با اسید معده‌ی شرم هضمش کنند. حتی سرما که به ذهنش رسانده بود که اگر می‌خواهد از ‌سوز همین‌جا یخ نزند، بهتر است لباس‌هایش را بپوشد و در خیابان‌ها قدم بزند و به پاساژها و بازارهای شلوغ پناه ببرد، باز از جایش تکان نخورد و گویا یخ زدن را به بلعیده شدن ترجیح می‌داد. اما خب سرما هم آنقدر نیرومند نبود که بعد از اتفاق دیشب آن را از خانه بیرون بکشد. مرد دوباره و دوباره خودش را زیر پتو مچاله کرد و لحظه‌های دیشب را هربار و هربار در ذهن مرور کرد و بی‌اراده شروع به کندن لب‌هایش کرد. گویا می‌خواست حالا پوست لب‌هایش را هم مرتب کند. نگذارد تیکه‌ای پوست لب با بقیه سطح پوست لبش یکسان و در یک سطح نباشد. همه را بکند. آنقدر کند که بلاخره رطوبت خون را بر گوشه‌ی ناخنش احساس کرد. دستش را سریع در پتو کرد و در بین دو پایش قرار داد تا گرم شود. نمی‌دانست چه کند. به شب فکر کرد. هوا تاریک شود دیگر نمی‌تواند این سرما را تحمل کند. در این مواقع معمولا به صاحب‌خانه پناه می‌برد. مانند دفعه‌های پیش هم که لامپ سوخته بود و صاحب‌خانه سعی کرده بود چندتا از سیم‌ها را تعمیر کند. اما این‌بار فرق داشت. این‌بار نمی‌توانست همین‌طوری برود سراغ صاحب‌خانه و از او کمکی بخواهد. در همین فکر و خیال بود که دوباره نگاهش به کتاب‌های کتابخانه‌اش افتاد. دیگر نتوانست مانع حزن درونش شود و از گوشه‌ی چشم‌هایش اشکی سر خورد و بعد دوباره چشم‌هایش گرم شد و بخواب رفت.

بگذارید ساعتم را دوباره نگاهی بیندازم. ده دقیقه مانده به هفت. مرد داستان ما هنوز بیدار نشده است. دمای بیرون نزدیک به منفی ده درجه رسیده است و در ساعات دیگر این دما بیشتر افت خواهد کرد. همان‌طور که متوجه شدید این مرد آنقدر حالش نزار و داغان است که نمی‌تواند همچین سرمایی را تحمل کند. بدنش به شدت لاغر است و یک هفته قبل از آن سوسیس و نان بربری جز نان خشک‌های همسایه چیزی نخورده بود و پولش را فقط صرف خرید سیگار کرده بود. آیا می‌توانیم این احتمال را بدهیم که مرد داستان ما نتواند تا شب دوام بیاورد و در این سرما بمیرد؟ نمی‌دانم. هنوز که بیدار نشده است. اما از پله‌ها صدایی می‌شنوم. پسرکی به دم اتاق مرد آمده است و به در می‌کوبد. باز به در کوبید. پتو تکانی خورد و مرد چشم‌هایش را باز کرد. دوباره پسرک به در کوبید و مرد در یک آن از جا پرید. ترسید که مرد همسایه آمده باشد. این‌بار با او چه کاری دارد. اما وقتی چشم‌هایش را بیشتر متوجه در کرد دید پسرکی پشت در ایستاده است. همان پسرکی بود که در را یک‌بار برایش باز گذاشته بود. مرد به سمت در رفت و در را باز کرد. پسرک پتویی به مرد داد که متوجه شد از پتوی خودش ضخیم‌تر و گرم‌تر است. در دست دیگرش هم یک قابلمه کوچک بود که می‌شد بوی غذا را در آن تشخیص داد. پسرک اول از تاریکی اتاق تعجب کرد و گفت: «چرا لامپ را روشن نمی‌کنی؟» مرد گویا که لامپ او را صدا کرده باشد و لامپ است که از او این سوال را می‌پرسد سریع سرش را برگرداند و به لامپ خیره شد. چند لحظه‌ای طول کشید که بفهمد سیم‌ها اتصالی کرده‌اند و برق اتاقش قطع شده است. رو به پسرک کرد و با صدایی گرفته و خشن گفت: «فکر کنم برق اتاقم قطع شده.» پسرک که انتظار همچین صدایی را از آن تن لاغر و مردنی نداشت کمی جا خورد و گفت: « بفرما این‌ها برای شما هست. پتو را لازم نیست برگردانید. نمی‌دانم چرا مادرم گفت. اما فردا میام قابلمه را از شما می‌گیرم.» بدون این‌که مرد اصلا متوجه شود دید پتو و قابلمه غذا در دستش است و پسرک دیگر نیست. نمی‌دانست خوشحال باشد یا گریان. چون دید هم‌زمان هم شکمش به صدا افتاده است و هم چشم‌هایش گرم گریه شده است. به داخل برگشت. اتاق تاریک بود و با درون پر از شرم و گناهش کاملا هم‌رنگ بود. گویا آن لحن دلسوز آخرین جمله‌های مرد بعد از آن تهدید و فریاد، کارش را کرده بود و حالا هم این پتو و قابلمه در این هوای سرد و یخ‌زده او را دل‌شاد می‌کرد و خوشحالی‌ای پنهان از شرم و گناه، از خود نشان می‌داد. کبریت زد، با نور اندک آن هم ماهیتابه را پیدا کرد و هم سا‌لنامه را از روی میز برداشت. دوباره کبریت زد. سعی کرد چند برگ از سا‌لنامه را بکند و داخل ماهیتابه آتش بزند تا هم نور داشته باشد هم گرما. ایده‌ی مزخرفی بود. اما بلاخره باید امتحان می‌کرد تا این‌ را بفهمد. بار دیگر کبریت زد تا کاغذ‌ها را آتش بزند که ناگهان دوباره در اتاقش را کوبیدند. کبریت از دستش روی زمین افتاد. فوری با لگد خاموشش کرد و به سمت در رفت. این‌بار مرد همسایه دم در ایستاده بود:« هوا خیلی سرد است. غیر قابل تحمل است. شنیدم که برق نداری.» این را گفت و بعد با چراغ قوه و فاز متر داخل شد. سیم‌های اطراف اتاق را چک کرد. هیچ‌جا برق نبود. حین خارج شدن رو کرد به مرد و گفت: «از بیرون قطع شده، اتصالی کرده، سیم‌های این‌جا خیلی پوسیده و قدیمی‌اند. نمی‌دانم باید چه کار کنم. احتمالا مجبورم کامل سیم‌ها را تعویض کنم...» بعد دستش را داخل جیب کاپشنش کرد و دوتا شمع تقریبا بزرگ در آورد و به مرد داد: «فعلا این‌ها را داشته باش. هرکدومشان دو ساعتی می‌سوزند. امشب را سر کن فردا برق کار می‌آورم.» نگاهی به ظرف غذا و پتو انداخت و بعد رفت. به شمع‌های درون دستش نگاه کرد. تمام وجودش سرشار از احساس گناه شد که چرا دیشب آن اتفاق افتاد. اصلا چرا داخل آن ظرف‌های سرکه می‌شاشیده است. غمگین بود. احساس شرم و ناراحتی‌اش چندین برابر شده بود. سر تا پا خجالت بود و حالا فکر می‌کرد که کاش هیچ‌وقت به او فکر نمی‌کردند. کاش هیچ‌وقت آن‌لحظه از او نمی‌خواست که یک شب به او جای خواب بدهد. به این فکر می‌کرد که ای‌ کاش همان یک شب می‌ماند و می‌رفت و با قوطی حلبی جمع کردن به دنبال اجاره کردن آن اتاق نمی‌افتاد. چه‌چیزی بود که او را آن‌جا نگه‌داشت؟ چرا این مرد همیشه به این اندازه به او لطف می‌کند، حتی وقتی که داخل شیشه‌ی سرکه می‌شاشد. این‌ها چه است که آورده‌اند؟ این‌ها همه‌چیز را بدتر کرده است. کاش همه‌چیز همان شب تمام شده بود. کاش هیچ‌وقت این‌ها را نمی‌آوردند. کاش همین امشب در این سرما یخ‌ می‌زد و می‌مرد. کاش به او اهمیت نمی‌دادند، کاش به او فکر نمی‌کردند، این غذا و این پتو، کاش هیچ‌کدام از این اتفاق‌ها نیفتاده بود. دیگر نتوانست جلوی گریه‌‌اش را بگیرد. تبدیل شده بود به کودکی ده ساله که با کار بد، مادر و پدرش را به زحمت انداخته است. حاضر بود تمام آن شب را در سرما و تاریکی بگذراند اما این‌چنین کسی را که با بوی شاشش اذیت کرده است به دردسر نیندازد. او آن‌ها را ناراحت کرده بود و حالا آن‌ها به او لطف می‌کردند و چرا باید به او لطف می‌کردند؟ باید او را از آن‌جا به بیرون می‌انداختند. باید می‌گفتند که مرتیکه‌ی احمق باید در همان اتاق یخ بزند تا بداند رئیس این خانه کیست. نمی‌توانست کاری کند. به خودش و به شانسش لعنت می‌انداخت. در تاریکی زار می‌زد. آن‌جا چه می‌کرد. چقدر از روستا و خانواده‌اش دور شده است. مگر او تصمیم نگرفته بود که هرطور شده است به خانواده‌اش ثابت می‌کند که آن‌ها اشتباه می‌کرده‌اند. او ثابت خواهد کرد که تصمیش درست بوده و زندگی‌اش را خودش با دست‌های خودش خواهد ساخت. اما حالا زار می‌زد و این جمله‌ها را زیر لب به خود می‌گفت. کسی اصلا این سربلندی را درک می‌کند؟ کسی به یک کتاب شعر اهمیت می‌دهد؟ آیا مرد همسایه می‌دانست که این کودک گریان در این اتاق تاریک و سرد، دانشجوی ادبیات فارسی دانشگاه تهران بوده است و قصد دارد کتاب شعرش را بنویسد؟ آیا مردم داخل خیابان که بی‌تفاوت از کنار او می‌گذرند، می‌دانند که این مرد چه آرزوهایی در سر دارد؟ با چه چیز‌هایی در زندگی‌اش می‌جنگد؟ از اراده‌ی فولادین او و از همت شکست ناپذیر او سر در می‌آورند؟ اصلا این افکار چه اهمیتی دارند؟ کجاست؟ آن کتاب شعر کجاست؟ اصلا چقدرش را نوشته است؟ اگر به جای هربار کندن پوست لبش و سیگار کشیدن یک کلمه نوشته بود الان ده تا کتاب شعر داشت. اما کجاست؟ کتاب شعرش کجاست؟ خدا را شکر که آن مردم و صاحب‌خانه نمی‌دانند که چقدر بدبخت و بیچاره و ناتوان و ضعیف است. آن همه کتاب در آن‌جا در آن خراب شده انبار کرده است و به امید روزی منتظر نشسته است تا شعرش را بنویسد. شعرش را برای که بنویسد؟ آیا اصلا پدر و مادرش زنده هستند که او برگردد به خانه و بگوید که بلاخره من آمدم و این هم از کتاب شعر من؟ فریاد بکشد و بگوید من توانستم... من نوشتم... آن هم به تنهایی... . اما این چیزی جز یک تصویر خام و احمقانه و مه‌آلود بیشتر نبود. زیر لب،‌ با صدایی خفه و مرده که آغشته به گریه بود گفت: «من کجا و آن شاعر کجا.» چشم‌هایش سنگین شد. به خواب پناه برد. این‌بار خاطرات او را از پای در آورده بودند.