بخش دوم (۲)

تقاطع‌های پیچ‌ در پیج خیابان انقلاب را گذراند و خودش را به خیابان بزرگمهر رساند. در آن برف سنگین و سفید، نورهای نئونی کافه‌ای، بدن‌نمایی می‌کرد. مرد ذوق و هیجانی را در خود احساس کرد. خاطرات بسیاری در آن کافه داشت. به یاد آورد که چه روزهایی بلافاصله بعد از دانشگاه به آن‌جا می‌آمد و مشغول کار می‌شد و به یاد آورد که چه روزهای شیرین و پر جنب و جوشی در آن کافه گذرانده است.

کاغذهای کاهی که روی‌شان قطعه شعرهای کوچک می‌نوشت و یا به مردم می‌داد یا به دیوار کافه می‌چسباند. چه مرد خوبی بود صاحب آن کافه و چه ارزشی برای قریحه‌ی پسرک نوجوان ما قائل می‌شد. البته مردم بعد از دانستن این‌که شعرها برای خود او است توی ذوق‌شان می‌خورد. به همین دلیل هوش و ذکاوت پسرک نوجوان به دادش رسید و حقه‌ای جالب سوار کرد. پایین هر شعری که می‌نوشت نام یک نویسنده یا شاعر معروف را می‌نوشت و به دست مردم می‌داد و آن‌ها هم با هزار تمجید و ستایش آن را قبول می‌کردند. او خوب می‌دانست که شعرهایش خوب است و استادان بسیاری او را در این مسیر تشویق کرده بودند اما خب این را هم می‌دانست که تا به یک اسم تبدیل نشود، احدی به او اعتبار نخواهد داد. البته این پسرک نوجوان بعد‌ها با هم‌صحبت صمیمی‌اش در این‌باره حرف زد و به این نتیجه رسید که نباید هنر فدای اسم و رسم شود. باید اثر آنقدر جاویدان باشد که حتی رهگزری که هیچ دانشی از شعر و ادبیات ندارد، وقتی آن را خواند، مجذوبش شود و بر او اثر کند. به هرحال آن کافه خاطراتی بسیار داشت و حالا هم هیجان و شوق، حسابی او را سر کیف آورده بود و با قدم‌های سریع خواست خودش را به آن‌جا برساند و با صاحب کافه که دوستیِ عمیقی به هم زده بودند، تجدید دیدار کند. مرد داستان ما به کافه رسید. روبه‌رو‌ی در ورودی مکثی کرد و گویی نیرویی مانع از ورود او به آن کافه شد. با وجود بازتاب تصویر خیابان روی شیشه‌ی در، سعی کرد داخل را نگاهی بیاندازد. دختر و پسرهایی را دید که تا گردن با لباس‌های گرم پوشیده شده بودند و صورت‌های شاداب و سرزنده‌ای داشتند. هرازگاهی هم موقع صحبت‌کردن به چشم‌های یکدیگر خیره می‌شدند و خنده‌ی ملایمی گوشه لب‌شان نمایان می‌شد که سعی می‌کردند پنهانش بکنند. مرد فهمید که چه چیزی مانع ورود او به کافه شده است. خاطراتی بر او تازه شد که همیشه سعی در فراموش کردن آن داشت. صورت‌های سرخ و گرم دختران داخل کافه او را یاد کسی انداخت. دختری که سال‌ها او را روی این صندلی‌ها دیده بود و عاشقش شده بود. بله درست فهمیدید، مرد داستان ما آنقدر هم کثیف و بدبخت نیست. او روزی عاشق بوده و سیب سرخی را در سینه‌اش پرورش می‌داده. بلاخره تصور رایج مردم هم در مورد شاعران این است که عاشق و شیدا هستند و شاعری که در کتاب شعرش چند غزل مفصل درباره‌ی معشوقه‌ای نداشته باشد اصلا شاعر محسوب نمی‌شود. اما سرگذشت این عشق چه شد؟ مرد می‌خواست پاسخ این پرسش را در صورت آن دختران جوان بیابد. اما پاسخی وجود نداشت. چون او فقط عاشق بود و به تصور خودش به مسخره‌ترین حالت، بدون هیچ کشمکش عاشقانه‌ای و بدون هیچ بی‌تابی شاعرانه‌ای در آن شکست خورد بود. آن میز دایره‌ای شکل، گوشه‌ی کافه، دقیقا کنار آن گلدان بزرگ درخت لیموترش. دختر آن‌جا نشسته بود. پسرک نوجوان شعری نوشته بود و عزمش را جزم کرده بود که برود و به او بدهد، اما آنقدر اعتماد‌به‌نفس این کار را نداشت که بگوید شعر خودش است و به همین دلیل با همان تکنیک قدیمی، نام شاعر محبوب خودش را پای آن قطعه نوشت: ویلیام بلیک. به هرحال اگر دختر هم بی‌محلی کرد می‌تواند بگوید که ما این‌جا به مشتری‌های خود یک قطعه شعر می‌دهیم تا حداقل ضایع نشود و غرورش خدشه‌دار نشود. خلاصه که به سمت دختر رفت و شعر را به او داد. دخترک شعر را خواند و به او گفت که به نظرم این‌جا اشتباه شده است. می‌شود بپرسم که این برای کدام کتاب ویلیام بلیک است؟ پسرک هم با دست‌پاچگی در جواب گفت که ازدواج بهشت و جهنم. دخترک گفت که پس درست متوجه شدم، ویلیام بلیک اصلا همچین شعری ندارد. پسرک نوجوان ما که حسابی رنگ به رنگ شده بود و عمرا همچین چیزی را پیش‌بینی نکرده بود ساکت مانده بود. دخترک گفت من دانشجوی ادبیات انگلیسی هستم و اتفاقا همین ترم ما شعرهای ویلیام بیک را می‌خواندیم و باید اعتراف کنم که واقعا شاعری قدر است و حسابی شیفته‌ی او شدم. پسرک از این گفته هیجان‌زده شده بود و بعد دخترک ادامه داد و گفت که البته این حرفم به این معنی نیست که این شعر خوب نیست و اگر بخواهم صادقانه بگویم، اتفاقا خیلی هم زیبا و عالی است. اما به نظرم یک اشتباهی شده است و نام شاعر اشتباه نوشته شده یا نویسنده‌ی این شعر جلوی من ایستاده است. خلاصه که پسرک ما دوباره از خجالت رنگ به رنگ شد. اما خیلی هیجان‌زده بود، پیش خودش فکر می‌کرد تعاریف دخترک به این معنا است که توانسته نظرش را جلب کند. اما دخترک در ادامه گفت که شعر خوبی بود ولی فقط برای همین لحظه. بعد کاغذ شعر را همان‌جا رها کرد و رفت. رفت و دیگر خبری از او نشد. البته من یک چیزی را فراموش کردم. او یک‌بار برگشت و از صاحب کافه شکایت کرد که این پسر مزاحم او شده است و بعد برای همیشه رفت. صاحب کافه هم فقط تذکر داد که وقت کار جای این‌کار ها نیست و بعد همه‌چیز تمام شد. اما خب پسرک نوجوان ما خیلی طبع ظریف و حساسی داشت و این واقعه مانند یک تیر به قلب او روانه شد. حتی رفیق صمیمی‌اش که به او گفته بود خودش را زیاد نگران نکند و روزی که اثر جاویدانش را نوشت، همین دخترها برای بودن با او صف خواهند کشید و به احمقانه‌ترین شعرهایش هم آفرین خواهند گفت. اما این حرف‌ها بر او اثری نکرد. حالا هم آن میز گرد گوشه‌ی کافه، کنار گلدان درخت لیموترش را نگاه می‌کرد، با این‌ تفاوت که جای آن دختر زیباروی، دختر و پسری نشسته بودند که باهم‌دیگر گپ می‌زدند و زیر لبی می‌خندیدند. مرد داستان ما هم دیگر اهمیتی نداد. این بهترین کاری بود که می‌توانست بکند. گاهی‌اوقات فقط سرکوب احساس بهترین راه‌ حل است چون اگر بخواهی بعضی از خاطرات را جراحی کنی دیگر راه برگشتی نیست. وارد کافه شد و میزی همان اطراف، نزدیک در ورودی پیدا کرد و نشست. صدای کشیده‌ شدن پایه‌ی صندلی روی زمین کمی معذبش کرد. سعی کرد جوری رفتار کند که انگار حواسش جمع خودش است و متوجه نگاه بقیه روی خودش نیست. چون همین که وارد کافه شد همه نگاه‌ها هرچند غیرمستقیم به سمت او جلب شده بودند. کهنه و رنگ و رفته‌ بودن پالتواش بیشتر به چشمش آمد. دستی به سر کچلش کشید و دانه‌های برف روی‌شان را تکان داد. یک کوله‌پشتی بزرگ، با وصله‌های ناجور هم روی دوشش داشت که به آرامی زیر میز پنهان کرد. همین شکل و شمایل کافی بود که به عنوان یک مرد بی‌خانمان جلب توجه کند. سعی کرد به فشار نگاه‌ها اهمیتی ندهد. زیر چشمی به دنبال شخص آشنایی در کافه می‌گشت و چندبار هم با خودش کلنجار رفت که پا شود و برود سمت کانتر و سراغ نام‌های قدیمی را بگیرد. مخصوصا نام صاحب کافه که در دلش دعا می‌خواند که هنوز صاحب آن‌جا باشد و کافه به کس دیگری واگذار نشده باشد. مِنو را از روی میز برداشت و با گوشه‌ی پایینی آن که کمی پاره شده بود بازی کرد. دنبال یک چیز ارزان قیمت بود. بدش نیامد که حالا تا این‌جا آمده است بعد از عمری یک چیزی بخرد و بخورد. یادش آمد که چقدر عاشق لته‌ی شیرین شده با کارامل بود. با خود فکر که چند سالی می‌شود نخورده است. چند سال می‌شود؟ سرش را هردم به این‌ور و آن‌ور می‌چرخاند و اگر با کسی چشم در چشم می‌شد سعی می‌کرد وانمود کند که نفهمیده‌ است و به یک جای پرتی نگاه می‌کرد. میزها اکثرا گرد و چوبی بودند. گلدان‌ها را به دلیل سرما از روی میزها جمع کرده بودند، اما به جایش روی هر میز یک شمع بود. موسیقیِ آرامی پخش می‌شد که با صدای تق‌تق پوتین‌های مردم روی سطح چوبی و تخت کف زمین بهم می‌خورد و خراب می‌شد. آدم‌هایی که ذهن مرد را مشغول کرده بودن دختر‌ها و پسر‌هایی بودند که دور هر میزی رو به روی هم نشسته بودند. از خودش پرسید این آدم‌ها کی و کجا باهم آشنا شده‌اند؟ دارند باهم آشنا می‌شوند؟ یا در طول یک آشنایی هستند و یا این آخرین دیدار بعد از یک آشنایی پر از فراز و نشیب است؟ جوری غرق در یکدیگراند که انگار می‌خواهند صورت‌های همدیگر را پاره کنند و با خود به خانه ببرند. میان صحبت‌های سردشان فنجان‌های گرم را سر می‌کشیدند... . از فکر کردن دست کشید. دوباره مِنو را برداشت و به این فکر کرد که چقدر خرج کند و چقدر برایش می‌ماند. حساب و کتاب می‌کرد و به این فکر می‌کرد که همین امشب که این‌جا مستقر شود، کتاب شعرش را شروع می‌کند. چندتایی هم شعر در سالنامه‌اش داشت. تصمیم گرفت اول آن‌ها را در دفتر جدید وارد کند و یک ویرایش نهایی هم انجام بدهد و بعد شعر جدیدش را شروع کند... «قربان خیلی خوش آمدید. من عذرخواهی می‌کنم، می‌خواستم موضوعی را به عرض‌ شما برسانم» تمام خط فکری‌اش بهم ریخت. کمی خودش را گم کرد. منو را روی میز گذاشت و با دکمه‌ی شل پالتواش ور رفت. ندانست که اصلا پیش‌خدمت کی به میز او نزدیک شد و از کجا آمد. یک چیزی را تصادفی با انگشت روی منو نشان داد. نمی‌دانست چه بود. اصلا پیش‌خدمت سفارش نخواسته بود. می‌خواست بگوید لته‌ی داغ، شیرین شده با کارامل... اما یک لحظه فکر کرد که اصلا آن‌جا چه کار دارد و چه می‌خواهد. مرد نگاهی به پیش‌خدمت انداخت و از خود پرسید که این یک پیش‌خدمت است؟ مردی بود که موهایش را به رنگ بلوند کرده بود و تکه آهن‌هایی را از گوش و ابرو و دماغ خود آویزان کرده بود مرد او را بیشتر به یک مجسمه‌ی تزئین شده از سر قوطی نوشابه و تشتک شیشه لیموناد می‌دید تا یک پیش‌خدمت. همان تشتک‌ها و قوطی‌هایی که جمع می‌کرد و می‌فروخت و از آن اندک پولی در می‌آورد. روبه پیش‌خدمت کرد و با دست‌پاچگی و عذرخواهی بسیار که به دلیل احساس ضعف خودش در برابر ناشناخته بودن پیش‌خدمت برایش در او به وجود آمده بود، درخواست کرد که دوباره صحبتش را تکرار کند و پیش‌خدمت هم به نشانه‌ی ادب و احترام که بیشتر به نمایش می‌مانست تا واقعا ادب و احترام، خمی در کمر داد و سرش را نزدیک مرد کرد و با صدای آرام دوباره درخواست خود را تکرار کرد. اما مرد برخلاف درخواستی که از پیش‌خدمت کرده بود، اصلا منتظر پاسخ نبود و بلکه با خود فکر می‌کرد و در آخر هم نتیجه این شد که به میان حرف پیش‌خدمت پرید و بریده و تکه‌تکه شروع به حرف زدن کرد: «من... من از دوستان قدیمی صاحب این‌جا هستم، ما این‌جا با یکدیگر کار می‌کردیم... البته یعنی من پیش‌خدمت ایشون بودم... مثل شما... البته فکر کنم... شما پیش‌خدمت این‌جا هستید؟ من دانشجو بودم، همین‌جا، دانشگاه تهران، ادبیات می‌خواندم، ادبیات فارسی. البته بعد متوجه شدم که رشته اشتباهی آمدم و باید به ادبیات انگلیسی می‌رفتم... چون این‌جا با یک دختری آشنا شده بودم که ادبیات انگلیسی می‌خواند... من... من اینجا شعر می‌نوشتم. هنوز چیزی از آن کاغذ شعرها مانده؟ این‌جا همه من را می‌شناسند. من چیزی نمی‌خواهم بخورم... یعنی قصد سفارش ندارم، فقط آمده‌ام که صاحب این‌جا را که یکی از دوستان قدیمی من است را ملاقات کنم... ما... بله گفتم، ما قبلا این‌جا بودیم، آقای... آقای... اسمش  را به درستی به یاد ندارم...» پیش‌خدمت بدون توجه به صحبت‌های مرد، گه گویا یک وظیفه‌ی بسیار مهمی به او داده شده و هیچ توضیحی نمی‌تواند آن را توجیه کند، صحبتش را از سر گرفت و گفت: «می‌خواستم که موضوعی به عرض شما برسانم، من طبق دستور صاحب کافه باید از شما درخواست کنم که ما متاسفانه، نمی‌توانیم به شما این‌جا خدمات بدهیم. البته امیدوارم منظورم را بد برداشت نکرده باشید و باید اشاره کنم که خدمات یعنی حتی ما نمی‌توانیم اجازه بدهیم که شما این‌جا بنشینید، به این دلیل که باعث ناخشنودی مهمانان دیگر ما می‌شود. امیدوارم که منظور من را درک کرده باشد. من از شما عذرخواهی می‌کنم. بگذارید تا در خروجی شما را راهنمایی کنم.» مرد داستان مبهوت مانده بود. و برخلاف همیشه که حرف در دهانش می‌ماند و سکوت می‌کرد، این‌بار بلافاصه، بدون هیچ مکثی، حتی با کمی تن صدای بالاتر و حتی این‌بار بدون دست‌پاچگی، که ناشی از آن نیروی جدید امروز او بود گفت:«من فقط می‌خواهم با صاحب کافه حرف بزنم. این حرف من بود. شما دقت کردید من چه گفتم؟» – بله من متوجه صحبت شما شدم. اما درخواستی که از شما کردم، از سوی خود صاحب کافه بود. من عذرخواهی می‌کنم. دلیلش این است که سر و وضع شما اصلا مناسب این‌جا نیست... – مناسب نیست؟ مگر من چه شکلی‌ام؟... صاحب کافه کیست؟ او حتما من را می‌شناسد. – قربان احتمالا شما اشتباه می‌کنید. این کافه در همین سه ماه اخیر دو بار صاحب آن عوض شده است. (پیش‌خدمت به اطراف کافه نگاهی انداخت و متوجه نگاه دیگران شد. بعضی از آن‌ها با دیده‌ی انزجار به مرد نگاه می‌کردند و بعضی از آن‌ها با نگاهی توام با خشم به پیش‌خدمت نگاه می‌کردند.) لطفا کافه را ترک کنید. من خودم شما را همراهی می‌کنم. مرد داستان ما که حالا متوجه شده بود دیگر خبری از دوستش، صاحب کافه‌ی دوران دانشگاهش نیست، کاملا مایوس شده بود. گویا تمام نیروی شکست‌ناپذیری که همین یک دقیقه پیش به او قدرت ابراز داده بود را بلافاصله از داده است. احساس تهی و خالی بودن در دلش داشت و نمی‌دانست که باید چه کند و علاوه‌بر آن هم نمی‌توانست این طرز رفتاری که با او شده بود را، مخصوصا از این مجسمه‌ی ساخته شده از تکه‌های بازیافتی را تحمل کند. اما از طرفی هم چه باید می‌کرد؟ جسارتی در خود نمی‌دید. او مثل همیشه ساکت می‌ماند و می‌رفت. حالا هم به اندازه‌ی کافی، از این‌که صدایش را بلند کرده بود و به خود جرات داده بود- البته جراتی که نه فقط ناشی از درون خود او بلکه ناشی از ترس هوای سرد برفی بیرون هم بود- تمام بدنش به لرزه افتاده بود و اضطرابی سنگین را متحمل شده بود. مرد همین که از جایش بلند شد، زنی که کنار نزدیک‌ترین میز به  او نشسته بود و تقریبا توانسته بود صحبت‌های پیش‌خدمت و او را بشنود، با صدایی بلند که ناشی از خشم و ناراحتی بود گفت: «می‌توانم بپرسم چرا باید این آقا کافه را ترک کند؟» پیش‌خدمت که حالا فشار تمام افراد داخل کافه را روی خود احساس می‌کرد، متوجه شد که اصلا توان مدیریت سالن را ندارد و با دست‌پاچگی پاسخ‌هایی بریده بریده داد که زن به میان حرف او پرید و گفت: «من مشکلی نمی‌بینم که او این‌جا باشد، چرا از او سفارش نمی‌گیرید؟ فکر می‌کنید که لباس‌های بدی دارد؟ مگر هرکس در پوشش و ظاهرخود آزاد نیست؟ تو پوشش خودت را مجاز می‌دانی اما پوشش این مرد را نه؟» دختر و پسری جوان از گوشه‌ی کافه گفتند:«احمق‌. این قدیمی‌ها با این استایل‌های خزشون در مورد همه‌چی گوه می‌خورن.» حالا صداهای متفاوت دیگری هم از گوشه و کنار کافه بلند شد. بعضی‌ها هم‌‌نظر زن بودند و بعضی‌ها هم با انزجار فقط غر می‌زدند و می‌گفتند که این مرد گدا را از کافه بیندازید بیرون. پول نداده‌ایم که بیاییم این‌جا و یک آدم چیپ و بی‌فرهنگ را تحمل کنیم. اما در این گیر و دار و بحث و جدل که پیش‌خدمت هم حتی صحنه را ترک کرده بود و به دنبال صاحب کافه یا صندوق‌دار یا هرکسی که بتواند کافه را آرام کند افتاده بود، مرد داستان ما سکوت کرده بود. دیگر خبری از اضطراب نبود و جایش را به غمی شدید در دلش داده بود. گویا دیگر خودش را درست در وسط معرکه می‌دید، درست در وسط میدان شهر که قرار است او را گردن بزنند. اضطراب مانند زنگ خطری به او کمک می‌کرد که هیچ‌وقت به همچین صحنه‌ای نزدیک نشود. هیچ‌وقت تصویر آن لحظه‌ای که پدرش زیر گوشش سیلی محکمی زده بود و به او گفته بود که تو زنده از این‌جا می‌روی اما فقط مرده‌ات باید برگردد،‌برای او تکرار نشود. اما حالا خودش را درست در وسط معرکه می‌دید. درد سیلی را زیر گوشش احساس می‌کرد. بدن ساز و کار عجیبی دارد، یک ساز و کار سیاه و سفید. نه کاملا سیاه بودن در ما احساس اضطراب بوجود می‌آورد و نه کاملا سفید. فقط در طیف این دو رنگ است که چیزی جز تشویش و رنج بر ما چیره نمی‌شود. حالا هم مرد خودش را در سیاهی‌ای مطلق یافته بود. به یاد می‌آورد که مادرش چگونه پای تلفن همگانی زار می‌زد و از او می‌خواست که برگردد. اما برنگشت. نمی‌توانست برگردد مگر این‌که مرده بود. حتی درحالی که پدرش هم به دنبال او تا به تهران آمده بود و شهر را با عمویش زیر پا گذاشته بود و مادرش هم با آب و تابی بیشتر برای او تعریف می‌کرد، اما باز هم برنگشت. مرد داستان ما برنگشت چون می‌دانست که اگر قرار است کفن‌اش هم برگردد، باید بر تمام آن پارچه‌ی سفید، شعرهایش را نوشته باشد. اما حالا چه؟ این مردم در این کافه او را به کفن می‌پیچیدند بی‌آن‌که شعری بر آن نوشته باشد. جدال مردمان داخل کافه بالا گرفته بود که ناگهان در این بحبوحه، مرد دستانی محکم و خشمگین به دور بازوی خود احساس کرد. پیش‌خدمت بلاخره شخصی را پیدا کرده بود و آورده بود و حالا شخص مذکور مرد را از کافه بیرون می‌راند. صدای نارضایتی و رضایت از کافه بلند شده بود و زن با دیدن این تصویر از جایش بلند شد و تفی بر زمین انداخت و روبه پیش‌خدمت کرد و گفت: «چقدر شد؟ همه این‌ها مال شما. بردار و به رئیست بده.» و بعد چند تراول را به سمت پیش‌خدمت پرت کرد و سریع به سمت دو مردی رفت که از در کافه خارج شده بودند. زن خودش را به مرد رساند و دست او را گرفت و زیر لب با خود گفت: «هر لحظه فکر می‌کنم که این شهر احمقانه‌تر از این نخواهد شد، اما حماقت این مردم باز من را غافل‌گیر می‌کند.» رو به مرد کرد:«شما حالت‌تان خوب است؟ به چیزی نیاز دارید؟ جایی برای رفتن دارید؟» مرد که فقط سرش را پایین انداخته بود، آرام رو به زن کرد و گفت:«نه خانم. مرسی. من بی‌خانمان یا آواره یا معتاد یا دزد یا دیوانه نیستم.» – من هم نگفتم شما این‌چیزها هستید. فقط سوال پرسیدم. – از این سوال‌ها زیاد شنیده‌ام. مردم به من ترحم می‌کنند، فکر می‌کنند چون من نیازمند هستم و نیاز به کمک دارم. – مردم ترحم می‌کنند چون به این شکل می‌خواهند به خودشان ارزش بدهند. من فقط یک انسان ساده هستم. و صدالبته من را با این مردم در یک گروه قرار ندهید. – شما هم به من ترحم کردید. اما نیازی نیست. من گفتم... من بی‌خانمان نیستم. ضعیف نیستم. – من به شما کمک نمی‌کنم چون که ضعیف هستید. مردم فقط زمانی به یکدیگر کمک می‌کنند که مطئمن باشند طرف مقابل حتما از آن‌ها ضعیف‌تر باشد، یا اگر قوی‌تر باشد او را کورکورانه می‌پرستند. یا اگر در سطح خودشان باشد به آن‌ها حسودی می‌کنند. من شما را در هیچ‌کدام از این دسته‌بندی‌ها قرار ندادم. – پس احتمالا شما فرشته یا پیامبر یا فیلسوف هستید. زن با خنده گفت: – نخیر. اتفاقا من شاعر هستم. مرد با حیرت سرش را بالا گرفت: – شاعر؟ شما شاعر هستید؟ – شاید... نمی‌دانم. (با لبخند شانه بالا انداخت) اگر زندگی کردن را نوعی شعر بدانیم. – من هم شاعر... نمی‌دانم. من هم فکر می‌کنم که یک شاعر شکست خورده هستم.

***

بگذارید صادقانه با شما حرف بزنم. من قرار بود داستان را طور دیگری برای شما نقل کنم. یعنی این‌که من اصلا نمی‌دانم این خانم از کجا آمد و چگونه وارد داستان من شد. من نمی‌خواستم داستان را این‌گونه شرح بدهم. یعنی این اتفاق پایانی بخش دوم داستان را من اصلا در ذهن نداشتم. قرار نبود که همچین اتفاقی برای مرد داستان ما بیفتد. البته که او هیچ‌وقت هم قرار نبود صاحب کافه، دوست قدیمی خودش را ببیند، مسلما بعد از این همه سال این انتظار را باید داشته باشیم که صاحب کافه عوض شده است. اما شخصیت داستان من قرار بود که از کافه بیرون رانده شود و بعد هم گوشه‌‌ای در همین هوای سرد تهران بیفتد و یخ بزند و بمیرد. نمی‌دانم چرا می‌خواستم این مرد را به قتل برسانم. این میل من به کشتن شخصیت‌های اصلی داستان‌هایم را خود من هم نمی‌فهمم. به هرحال که این‌بار کاملا برخلاف قصد خودم، شخصیت داستانم دارد یک مسیر متفاوتی را طی می‌کند. نمی‌دانم شاید چون یک قصد درونی، یک قصدی که از ناخودآگاه من نشئت گرفته وجود دارد که داستانم را دارد به سمت دیگری می‌کشاند. اما الان به یک مشکل خورده‌ایم و مشکل این است که حالا من هم اصلا نمی‌دانم قرار است داستان چه شود. یعنی الان برای خود من هم پایان این داستان مشخص نیست. با خود فکر می‌کنم و به خود می‌گویم که خب حالا چه کنم؟ کجا برویم؟ الان این زن را چه کنم؟ اصلا نمی‌دانم این زن کیست، چه شخصیتی دارد و حتی باورتان می‌شود که خود من هم نمی‌دانستم او شاعر است؟ به هرحال که الان نمی‌دانم چه می‌شود و فقط باید برویم ببینیم که این مرد داستان ما با این زن داستان ما یعنی مهمان ناخوانده‌ی ما قرار است چه کنند. البته باید اعتراف کنم که هرجا بتوانم روایت داستان را به سمتی بکشانم که منجر به قتل این مرد شود، بی‌هیچ تاملی از این فرصت دریغ نخواهم کرد. برویم سراغ داستان. مرد داستان ما بعد از خارج شدن از کافه و بعد از رسیدن به آن گفت‌وگوی طلایی که مشخص شد جفت‌شان شاعر هستند-البته هنوز آنقدر در مورد زن اطلاعات نداریم- شروع به قدم زدن در خیابان بزرگمهر کردند و به خیابان ولیعصر وارد شدند و بعد تا میدان جهاد به پیاده‌روی ادامه دادند و درباره‌ی خیلی چیزها با یکدیگر، زیر برف،‌ گفت‌و‌گو کردند. کمی به افراد داخل کافه بد و بی‌راه گفتند و کمی هم به تهران و تهرانی‌ها و خودشان که تهرانی محسوب می‌شدند، اظهار تنفر کردند و کمی هم از این‌که قبل از کافه کجا بودند و امروز مشغول چه کاری بودند گپ زدند و زن هم حسابی برای مرد و سرگذشت مرد دل‌سوزی می‌کرد و مرد هم حالا در کنار زنی غریبه که تا همین یک ساعت پیش با او آشنا شده است، احساس امنیت و آرامش می‌کرد‌ و سفره دل‌اش را برای او پهن کرده بود. اما آخرین موضوع گفت‌وگو آن‌ها به مراتب جالب‌تر از بقیه این گفت‌وگوها بود. زن مرد را به خانه‌ی خودش دعوت کرده بود. – من خانه تنها هستم. البته دوستانی به من سر می‌زنند و البته که پدربزرگم هم با من در طبقه‌ی پایین زندگی می‌کند. ولی خب پیرمرد است و گوشش سنگین است و چیزی نمی‌شنود. من خیلی مشتاقم که باز به داستان‌های شما گوش بدهم. مخصوصا درباره‌ی سرگذشت شما با آن دوست صمیمی دوران دانشگاه. به نظرم آدم عجیبی آمد. به هرحال من اصراری نمی‌کنم. شما مختارید که هرتصمیمی بگیرید. مرد ساکت بود اما در دلش آرزو می‌کرد که هرچه زودتر مراتب تعارف تمام شود و به خانه او برود. هر پیشامدی بهتر از مردن در این سرمای کشنده بود. تصمیم گرفت که رو راست باشد. – چه‌چیزی دارم که از شما پنهان کنم؟ من امروز به قصد اسکان در آن کافه و به قصد نوشتن شعرم از خانه بیرون زدم. اما حالا چه دارم؟ فکر می‌کنم که شما علاوه‌بر شاعر، فرشته‌ی نجات من هم هستید. من نمی‌خواهم رفتاری بی‌ادبانه از خود نشان بدهم یا تعبیری سو از من برداشت کنید. اما من واقعا امشب به جایی برای ماندن نیاز دارم. زن که نمی‌گذاشت نه من و نه مرد بتوانیم در لحن و رفتار او نشانه‌ای از اغوا یا حیله یا حتی حسی مادرانه بگیریم که من دست‌کم بتوانم آن نشانه‌ها را برای شما بازگو کنم، در پاسخ به مرد گفت: – اگر شما امشب به درخواست من پاسخ مثبت بدهید من این را به مراتب بیشتر از پاسخ منفیِ مودبانه و از سر تعارف که باعث شود شما شب سختی داشته باشید، دوست خواهم داشت. با من بیایید. من چیزهای بسیاری هست که می‌خواهم در مورد شما بدانم. (باخنده) البته باید به شما یک اخطار بدهم که ممکن است تا صبح نگذارم بخوابید و مجبور باشید به سوال‌های من پاسخ بدید. مرد گویا توانسته بود برای لحظه‌ای از شر هرگونه اضطرابی رها شود، که البته این یک خصلت همیشگی برای او در زمان آشنایی با انسان‌های جدید بود که فقط کافی بود کوچک‌ترین احساس امنیت باعث شود تبدیل به یک شخص مبادی آداب و خوش‌مشرب شود. البته که این ارتباط در طول زمان چگونه باشد همیشه در هاله‌ای از ابهام است. مانند زمانی که به آن انباری آمده بود و مانند زمانی که از آن‌جا خارج شده بود. گویا هر ارتباطی برای او مانند یک بمب ساعتی است که با لبخند شروع و با مرگ تمام می‌شود. به هرحال بعد از این روزهای سخت و استرس‌زا، لبخندی بر گوشه‌ی لبش نشست و با صدایی آرام، پاسخ زن را این‌گونه داد: – نمی‌دانم. امیدوارم که از دعوت کردن من به خانه‌ی خود پشیمان نشوید. – پشیمان؟ نه این‌طور نیست. بسیار خب. حالا باید سوار بی‌آر‌تی شویم. خانه‌ی من سمت جردن است. تا ایستگاه پارکت ملت را با بی‌آر‌تی می‌رویم. زن از این مهمان جدید خود بسیار احساس خوشحالی می‌کرد که برای من هم عجیب است. از طرفی مرد هم از این‌که قرار است امشب را جایی گرم و راحت بگذراند بسیار احساس امنیت می‌کرد. حتی حالا هم که بیشتر فکر می‌کرد،‌ بدش نیامد که امشب را با دوستی، که البته بتواند دوستش بنامد بگذراند. آن هم دوستی که به او گفته بود شاعر است و تجربه‌های بسیاری در هنر و ادبیات دارد. – راستی من اسم شما را نپرسیدم. – من نازی‌ام. اسم شما چیست؟ – من؟... من حامدم.