بخش اول
داستانی که میخواهم برای شما نقل کنم از یک اتاق کوچک بیست متری در یک ساختمان قدیمی در مرکز شهر تهران، در محلهای به نام پامنار شروع میشود. یک ساختمان که هر آن ممکن است سر و کلهی ماموران شهرداری یا بساز بفروشان طمعکار پیدا شود و به تصمیم فلان طرح نوسازی قصد تخریب آن و برپا کردن بنایی نو را داشته باشند. به هرحال در این ساختمان چهار واحده، چهار خانواده زندگی میکنند. البته به استثنا آن اتاق کوچک زیر همکف. همانجایی که داستان من از آنجا شروع میشود. آنجا خانوادهای زندگی نمیکند. نمور است و تاریک. نور خورشید راهی به آنجا ندارد و هروقت از خواب بیدار شوی فکر میکنی یا غروب است یا نزدیک طلوع خورشید. با اینکه در آن حوالی خبری از درخت و پارک و بوستانی نیست اما صدای جیکجیک پرندهها آنجا طنینانداز است. و این تنها دلخوشی مغتنمی است که ساکن این اتاق میتواند از همسایه خود به دلیل نگهداری پرندهها در ایوان سپاسگزار باشد. اما حرف از ساکن این اتاق شد؛ کسی که شخصیت اصلی داستان ما است و قرار است تا انتها با او همراه شویم. او الان در اتاق خودش نیست، برای خرید سوسیس و سیگار و یک دانه نان بربری از خانه بیرون زده است. البته باید خدا را از این بابت شکر کرد، چون او به همین راحتیها نمیتواند اتاق نمور و تنگش را ترک کند. به سیر کردن شکمش با دود سیگار راضی است و اتاق نیمهتاریکاش که همیشه حس و حال صبح زود را میدهد دوست دارد. بگذارید تا به خانهاش برنگشته است کمی مکان آسایش و قرار او را برای شما توصیف کنم. من برای راحتی نقل داستان به این لانهی مرغ میگویم خانه، اما تنها وجه اشتراکی که میتوانید از این اتاق با یک خانه پیدا کنید یک قفسهی آهنی کتاب است. قفسههای آهنی که احتمالا اگر پدر و مادر شما اهل کتاب بوده باشند حتما در خانهی خود یا کتابخانهی شخصی پدر خود دیدهاید. این قفسهها متشکل از چهار ستون آهنی بلند با حفرههای بسیار است که به راحتی میتوانید هر طبقه را هر کجای این ستونها که مد نظر شما هست با پیچ و مهره ببندید. خیلی هم دوام دارند و معمولا عمر بسیاری میکنند. مخصوصا اگر مراقب باشید در معرض رطوبت زنگ نزنند یا در طی اسبابکشی خم نشوند و نشکنند. پیچ و مهرهها را هم حتما باید مراقب بود که گم نکرد، چون به همین راحتیها نمیتوانید پیچ و مهره مناسب برای اندازهی حفرههای این کتابخانهی آهنی پیدا کنید. به هرحال این کتابخانهی آهنی در این اتاق، تمام این نکاتی را که بازگو کردم را نداشت. در معرض رطوبت کاملا زنگ زده است و رنگش ریخته و از کمر هم خمیدگیهای بسیار دارد. بعضی از طبقهها با سه پیچ یا دو پیچ به شکل قطری به ستون اصلی بسته شدهاند. آنقدر هم کتابهای سنگین و رنگ و رو رفته به صورت نامرتب در هر طبقه تلنبار شده است که هر آن منتظر هستی طبقهها بیفتند و کتابها بر زمین بریزند. اما خب همچین اتفاقی تا به الان نیفتاده است و شاهد بر آن که بر هر طبقه روی هر دسته از کتابها خاک نشسته است. گفته بودم که ساکن این خانه به ندرت از آن بیرون میرود و به همین دلیل در یک طرف، در پای دیواری سفید و نمگرفته، تعدادی شیشهی سرکه و ترشی وجود دارد که فقط به جای سرکه و ترشی در آنها شاش است. دقیقا رو به همین دیوار، یعنی کنار در ورودی یک میز چوبی هم وجود دارد. لازم به توضیح نیست که این میز چه شکل و شمایلی دارد. احتمالا انتظار یک میز چوبی تمیز و براق و نو را ندارید. به هر حال روی این میز هم پر از خرده نان، پاکت مچاله شدهی سیگار بهمن و خاک سیگار است. البته یک خودکار هم هست. خودکار مشکی کیان، لای یک سالنامه که برای سه سال پیش است و روی عطف کتاب، آثاری بسیار کمرنگ از رد خون دیده میشود. دیگر چه بگویم که تصویر این اتاق در ذهنتان بیشتر نقش ببندد. یک بخاری برقی کوچک در گوشهی اتاق به چشم میخورد؛یک فرش قدیمی بسیار کهنه که به نظر میرسد ساکن قبلی جایجای آن را با زغال قلیان سوخته است و یک تشک زرد و رنگورو رفته که در گذشته به سفیدی برف بوده، حالا همراه با پتویی نمدی و بالشی که در دو سرش جای خشک شدهی آب دهان دیده میشود، تبدیل شده است به جای خواب ساکن این مکان؛ و انبوهی از آت و آشغالهای دیگر که گوشهی اتاق روی هم کپه شدهاند. این اتاق فقط یک لامپ دارد که معمولا هر ماه به دلیل قدیمی بودن سیمها میسوزد و خرج گرانی روی دست ساکن آن میاندازد. نمیدانم نیازی هست که دربارهی ساکنین دیگر این ساختمان صحبت کنم یا نه. اما اگر در حین داستان برای شفافسازی نیاز بود که به آنها هم بپردازم حتما آنها را هم معرفی خواهم کرد. راستی فراموش کردم که بگویم این ساختمان، یک حیاط کوچک هم دارد که در آن یک دستشویی تعبیه شده است. و البته یک باغچه کوچک که معمولا ساکن اتاق ذکر شده در آن دستهایش را بعد از خالی کردن رودههایش میشوید. البته اگر شب قبلش شامی شاهانه خورده باشد. آسمان کمی رنگپریده و حزنآلود است. زمستانها تهران چنگی به دل نمیزند. مخصوصا اگر در قسمت فقیرنشین آن به سر ببرید. به هرحال آب و هوا هرطور هم که باشد، اگر پول کافی در جیب داشته باشید از آن لذت خواهید برد. حالا هم این آسمان و خورشید رنگپریدهاش توفیری به حال کسی که در خانهاش در طول سال هم از آن چیزی عایدش نمیشود ندارد. اما خب سرما چرا؛ سرما عایدیای است بر تن هر انسان. مسئلهای سخت و طاقتفرسا است. به نظر در این حوالی، در این خانههای قدیمی و اصیل و رو به ریزش محلهی پامنار کسی به غیر از سرما به چیز دیگری اهمیت نمیدهد؛ حتی غذا. نان بربری قوت غالب است و همیشه هم در دسترس است. با هرچیزی آن را بخوری سیر خواهی شد. اما سرما را نمیشود گشنه نگهداشت. حالا هم در آهنی و کرمرنگ این ساختمان، در نزدیکیهای غروب باز و بسته میشود و هرکس با زنبیلی خالی و دستانی حاوی پاره پولی خارج میشود و با زنبیلی پر و دستانی خالی بر میگردد. به نظرم الان است که سر و کلهی مردی که قرار است داستان ما را روایت کند پیدا شود. داستانی که میخواهم برای شما نقل کنم سرگذشت این مرد نیست و حتی کسی هم نمیداند که چه آیندهای در انتظار او است. شاید حتی به شما بگویم که من هم به عنوان راوی، نمیدانم پایان داستان چیست. شاید کمی جا خوردید. اما خب باید اعتراف کنم که من هم نمیدانم این مرد قرار است کجا برود و چه کند و آیندهی او چه میشود. من البته یک تصویر مبهم از روند و حوادث این داستان در ذهنم دارم اما در مورد جزئیات و چگونگی اتفاق آنها هیچ نمیدانم. پس تا به اینجای کار من و شما در یک سطح هستیم و با یکدیگر مشغول به خواندن این داستان هستیم. طناب بسته شده به دستگیرهی در کشیده میشود و در ساختمان باز میشود. مردی قد بلند با کمری قوز و سری کچل پا به حیاط میگذارد. پالتوی مشکی و بلندی به تن دارد که از صورت رنگپریده و تکیدهاش هم کهنهتر است. با اینکه بیشتر از سی سن ندارد، به مردی پنجاه ساله میماند. چشمانی عبوس و غمزده در دو چاله صورتش جا خشک کردهاند و سیگار لبهایش را زرد و بیرنگ کرده است. شورههای سفید مانند برف روی شانههای پالتواش ریخته است و نان بربری را به شکلی در دست گرفته است که هر آن احساس میشود الان دستش از شانه کنده شود و همراه نان به زمین بیفتد. در دست دیگرش هم یک کیسهی پلاستیکی حاوی دو سوسیس و یک پاکت سیگار است. سعی میکند در را با آرنج ببند. در همین حین از سر کوچه کودکی فریاد میکشد و میگوید که آهای در را نبندد. مرد سریع به صدای تیز و هیجانزدهی کودک پاسخ میدهد و در را باز میگذارد و به پاهایش حرکت بیشتری میدهد و از راهپلهی زیرزمین به سمت اتاقش میرود. به سوسکی که دیشب در زیر قفسهی کتاب گرفته بود و جلوی در اتاقش انداخته بود نگاهی میاندازد و به این امید که هنوز نمرده است تکهنانی بسیار کوچک گوشهی پله میاندازد. شاید سوسکهای دیگر بخواهند از آن نان بخورند. اما کمی مکث کرد، مگر کسی تا به حال سوسکی در حال خوردن چیزی دیده است؟ شاید هم مورچههایی که بعدا برای غارت سوسک بیرون میآیند بخواهند نگاهی به این خرده نان هم بیندازند و دلشان بخواهد کمی مزه کنند. به هرحال مرد وارد خانهاش شد و در اتاقش را بست.
***
سوسیس درون ماهیتابه با روغن هفتهی پیش، روی پیکنیکی کوچک در حال سرخ شدن بود. مرد درحال مرتب کردن خانهاش بود و به ذهنش رسید که حالا من امروز تکانی به خود دادهام و کمی خرید کردهام، پس بروم و این شیشه سرکههای پر از شاش را درون چاه خالی کنم. اما منتظر بود کمی از نیمهشب بگذرد تا کسی او را در حیاط در حین این کار نبیند. چون آخرینبار زن همسایه بیخواب شده بود و آمده بود پای پنجره سیگاری بکشد و او را کشانکشان در حال خالی کردن شیشههای پر از شاش دیده بود و به شوهرش گفته بود. شوهرش هم با هزار بهانه و بد و بیراه که بوی شاشت کل ساختمان را گرفته است از او مهماننوازی کرد. البته یک جملهاش آنچنان هم بیراه نبود. گفته بود که مرد حسابی دستشویی ده تا پله بالاتر دم در حیاط هست، خب تن لشت را بردار و برو آنجا کارت را بکن. آخرسرهم هرچند که مرد بعد از این ماجرا سعی کرده بود زمان خرید سیگارش را با زمان شاشیدنش هماهنگ کند و مجبور نباشد یکبار برای شاش و یکبار برای خرید سیگار از خانهاش خارج شود، باز مواقعی نتوانسته بوده به خارج نشدن از اتاقش غلبه کند و در همان شیشه سرکهها کار را یکسره کرده بود. پیکنیک کوچکش را خاموش کرد و با کلی استرس و حواسجمعی که کسی متوجه نشود، مشغول خالی کردن شیشهها شد. بعد هم دستش را در همان باغچه با خاک شست و به اتاق برگشت. امشب باید یک شب درست و حسابی باشد. قرار است خوب غذا بخورد. نباید این لحظههای گرانبها هدر بروند. پتوی کهنهاش که شبها برای خواب به آن پناه میبرد را جلوی در اتاق انداخت تا سوز و سوسک وارد نشود. بعد هم بخاری برقی را به برق زد. کمی به سیم بخاری خیره ماند تا ببیند داغ میکند یا نه که اگر داغ کرد فوری از برق بکشد. اما داغ نکرد. بخاری شروع به گرم کردن فضای اطرافش کرد. این هم یک نشانهی خوب بود که مرد آن را ندید نگرفت و پاسخ آن را با مالیدن کف دستهایش به هم داد. بعد هم پاکت سیگارش را برداشت و هوس کرد این لذت را با یک سیگار کامل کند اما دید اگر سیگار را بعد از شام بکشد بیشتر به او خواهد چسبید. پس به وسوسهی یک لذت کامل بر وسوسهی سیگار غلبه کرد و نان بربری را روی کیسهی پلاستیکی گذاشت و سوسیس را از توی ماهیتابه برداشت. به آن کمی نمک زد و یک تکه نان بزرگ کند و تکهای سوسیس در آن گذاشت و حسابی پیچید و به یک لقمهی تر و تمیز و مرتب تبدیل کرد و به دهان گذاشت. به این فکر میکرد که همه تکهها را میتواند به تکههای کوچکتر تقسیم کند و در دل تکه نانی بزرگ بگذارد و ببلعد تا حسابی سیر شود. در نهایت هم یک تکه سوسیس میماند و میتواند با خیال راحت بدون نان بخورد و حسابی لذت ببرد. و همینطور هم شد. نان را تمام کرد و تکه آخر سوسیس را با لذتی کامل به دهان انداخت و از مزهی ادویهها و تندی سوسیس حسابی کیف کرد. در آخر هم همانطور که حدس زدید پاکت سیگار را برداشت و نخی از آن بیرون کشید، به تشک تا شدهاش کنار دیوار لم داد، بخاری را نزدیک خودش کرد و بعد سیگار را گوشه لبش گذاشت و فندک زد. از سکوتی که در آن هوای سرد و پرتلاطم نصیبش شده است نهایت لذت را برد. از اینکه معدهاش پر شده است و سیگارش را با شکم پر میکشد بسیار خوشحال بود. این از آن لذتهایی نبود که به آسانی نصیبش شود. فروش ضایعات و قوطی حلبیها آنچنان برایش نان و آب ندارد. شهر را باید زیر و رو کند، تا کمر در سطل آشغالیها و کثافتهای مردم خم شود، نگاه احمقانهی مردم را تحمل کند و از همه بدتر از دست افرادی که میخواهند به او ترحم و کمک کنند و پول یا غذا به او بدهند فرار کند، که در نهایت مقداری پول از شهرداری بگیرد تا بتواند با کمترین هزینه، در زیرزمینی ساکن شود. اما او هم همیشه مشغول کار نبود. او اصلا خود را آدم اینکار نمیدانست. او آرزوهایی بسی بزرگ و بلند در سر دارد و که گویا ایمانی راسخ همچنان او را در این مسیر همراهی میکند. او به یک آینده زیبا ایمان دارد. یک آیندهای که خودش را در آن زیباتر، مهربانتر و دوستداشتنیتر از حال الآن خودش میبیند. او مسیرهای پر پیچ و خمی را گذرانده و حالا هم قرار نیست در این مرحله بماند، دست کم این چیزی است که او هر روز با خودش مرور میکند. چیزی است که هر روز سالنامهاش را باز میکند و در آن مینویسد، خطخطی میکند و حاشیههایش را با طرحهایی کودکانه از گل و برگ پر میکند. او دست کم میداند که اینجا و اینکارها نه برای او و نه خود او هستند و روزی از اینجا خواهد رفت. اما ما نمیدانیم چه روزی و برای چه چیزی. احتمالا او هم نمیداند، به هرحال که اجازه دانستن این موضوع را علاوهبر به خودش بلکه به ما هم نمیدهد. او فقط میداند که بلاخره روزی در این سالنامه که ساعتها پایش مینشیند و پوست لبهایش را میچیند و خون لبهایش را تا به زیر ناخنهایش سرازیر میکند، چیزی خواهد نوشت و آن کلید رهایی او از این اتاق خواهد بود. همینجا هم که الان در آن ساکن است به راحتی به دست نیامده و تنها دلیلی که باعث شده بود او را در آن زیرزمین بپذیرند این بود که معتاد نبود و پولی که در میآورد را به شیشه و کراک نمیداد. البته هم که نباید خوشدلی مرد صاحبخانه که دقیقا برخلاف همسرش هم بود را نادیده بگیریم. مگر چه کسی میتواند پیشنهاد مردی که در خیابان انقلاب بساط کتابی را پهن کرده و دستفروشی میکند برای یک جای خواب نادیده گرفت؟ هرچند که مواد و معتاد بودن بیشتر به حالش میآمد تا آن کتابهای تلنبار شدهی گوشهی خانه؛ کتابهایی که وضعیتش را بیشتر مضحک و احمقانه میکرد. اما به هرحال همین چند کتاب بود که باعث دوستی او و صاحب خانه و ماندن او در آن زیرزمین شد. اما مرد داستان ما الان به هیچکدام از اینها فکر نمیکرد. او در اوج لذت بود. معدهی پر و نیکوتین که حالا حسابی رخوت به جانش انداخته بود. اما ناگهان همان کتابهای مضحک نگاهش را دزدیدند. گویا همیشه بدترین چیزها دقیقا در بهترین زمانها سراغش میآیند. مرد ترسید. ترسید که نکند آن حملههای وحشیانه به قفسهی سینهاش دوباره شروع شود. سرش را به میز بکوید، پوست لبانش را بکند و آن قدر به دیوار چنگ بینداز که مجبور شود دوباره ناخنهایش را از ته بگیرد. اما این ترسها به همان سرعت که آمدند به همان سرعت هم از سرش پریدند. او الان شکمش پر بود. مرد فهمیده بود که اکثر ترسها و اضطرابهایش یا در وقت گرسنگی به سراغش میآیند یا در وقت نبود سیگار. حالا هم که هر دو را داشت، و به راحتی چشمهایش را از کتابخانه برگرداند و آرام پلکهایش سنگین شد. حتی اهمیتی هم به سوسکی که از زیر کتابخانه رد شد و به لابهلای کتابها جهید نداد. فقط آنقدر وقت کرد که دو نفس دیگر از ته سیگار بگیرد و آن را در زیرسیگاری خاموش کند. بعد هم آرام به خواب رفت. گویی آنقدر آن لذتها بسیار بود که از پای درش آوردند.
***
چشمهایش باز شد. نور زرد لامپ صد واتی بالای سرش مانند خورشید بیابان میتابید. مرد برای یک لحظه نفهمید که کجاست و آنجا چه میکند و ساعت چند است. بدنش درد میکرد و کوفته بود. بد خوابیده بود. به گردنش فشار آمده بود. به ماهیتابهی خالی و خردهنانهای ریخته شدهی روی زمین و کیسهی پلاستیک نگاهی انداخت. کمی گیج و منگ بود و چشمهایش سرخ و باد کرده بود. بیرون طوفانهای پاییزی ماه آذر بر پا بود و گویا آسمان از اینکه میتواند سردتر و بیرحمتر باشد سر از پا نمیشناخت و در حال جشن و پایکوبی بود. باد را محکم به هرسو میوزاند، قطرههای باران را که مانند دیوانگانِ مست، لاقید و بیهوش بودند، به شیشهها میکوبید. مرد با شنیدن صدای رعد و برق و باران فهمید که اگر دست به کار نشود آب از درز پنجرهها وارد اتاق میشود و اتاقش را خیس خواهد کرد. ملحفهای کهنه برای اینکار داشت. آن را فوری از همان کپه آشغالهای گوشهی اتاقش پیدا و بعد لوله کرد و زیر پنجره گذاشت. همچنان احساس گیجی داشت و شقیقههایش میکوبید. به دنبال سیگارش گشت. دوباره نخی از آن درآورد و خودش را به بخاری نزدیکتر کرد تا بتواند هرچه هوای گرم اطراف بخاری است را بقاپد و به تنش بمالد. سعی کرد دوباره بخوابد اما دیگر خوابش نمیبرد. فهمید با صدای همین رعد و برقهای وحشتناک از خواب پریده است و رعد و برق هم به ترسناک بودنش ادامه میداد. از سیگارش کام میگرفت و دودی را که از ریهاش به بیرون میفرستاد زیر نور دنبال میکرد. سعی میکرد تصویری در آنها بیابد اما چیزی پیدا نبود. دوباره کامی سنگین گرفت تا بتواند دود را غلیظتر بیرون بدهد و بلکه تصویری شکل بگیرد. سرگرم همین کارها بود که متوجه شد ملحفهی لوله شدهی پای پنجره کاملا خیس شده و باید برش دارد و بیرون جلوی در اتاق در سوراخی که برای جمع نشدن آب تعبیه شده بود بچلاند. دید هم خبری از سوسک نیست و هم خبری از آن تکه نان؛ شاید مورچهها کار خودشان را کردهاند. در همین حین که عجولانه مشغول چلاندن بود تا بتواند سریع برگرد و دوباره زیر پنجره بگذارد احساس کرد صدای قدم پا میشنود. سرش را بالا گرفت و گوشهایش را تیز کرد. اما با خود اندیشید که صدا، صدای باد و باران و کوبیده شدن چیزها به یکدیگر است. دوباره که مشغول شد ناگهان کسی را در آستانهی راهپلهی زیرزمین دید. سرش را بالا گرفت و ایستاد. سیگارش را از دهان برداشت و دید که مردی به سمت او از راه پله پایین میآید. مرد همسایه بود. زنش دوباره دیده بود که مشغول خالی کردن شیشههای شاش است و آنقدر به شوهرش پیچیده بود و غر زده بود که بلاخره تصمیم گرفت در آن باد و باران سرد بیاید و تکلیف این همسایه کثیف و نجس را روشن کند. مرد همسایه به آستانهی در اتاق که رسید مرد داستان ما را هل داد و داخل شد. «مرتیکهی احمق مگر به تو نگفته بودم که ساختمان بوی شاش میگیرد. باز توی آن شیشهها شاشیدی؟ احمق منفگی به ولایت علی قسم میخورم بار دیگر ببینم، فقط بار دیگر بفهمم دوباره همچین گوهی خوردی و توی شیشه شاشیدی و اینجا نگهداشتی، اول یک فصل کتکت میزنم، بعد از همین گوهدونی میاندازمت بیرون... . ما این همه صحبت کردیم. برای تو داخل حیاط شیر درست کردم، دستشویی را تعمیر کردم، باز تو... باز تو...» سرش را به کلافگی و ناامیدی پایین انداخت و بعد به اطراف و داخل اتاق نگاهی انداخت و تصویر منزجرکنندهی فضای آن محیط بر صورتش نشست. باران از پایین شیشهها درز کرده بود و از دیوار سر میخورد و به کف اتاق میرسید. مرد همسایه گویا با خودش حرف میزد گفت: «گوه بگیرند اینجا را. نمیفهمم چرا این خراب شده را دادم به تو... آن از افغانیها که هر روز بوی تریاک و زغال و موکت سوخته بلند میشد حالا هم بوی شاش...» بعد نگاهی تهدیدآمیز به مرد انداخت و گفت: «فهمیدی چی گفتم مفنگی؟ شاش و گوه جاش توی اون توالت خراب شده است. نکنه بچه هم بودی روی سر ننت میشاشیدی؟» مکثی کرد و بعد از آنجا خارج شد. در آخرین جملههایش میتوانستی کمی احساس ترحم و دلسوزی را بیابی. شاید به حال نزار آن مرد دلش سوخته بود، آن آلونک سرد و خیس و نمور. اما هرچه بود کلافه بود. آیا واقعا بوی شاش این مرد در این هوای بارانی به خانهی آنها که در طبقه سوم بود میرسید؟ یا از دست زنش کلافه بود که از همان روز اولِ ورود مرد به این ساختمان با هربهانهای که توانسته بود میخواست شوهرش را از راه دادن او به انباری پشیمان کند. مرد اما ترسیده بود. چنان خشکش زده بود که حتی با رفتن مرد همسایه هم از جایش تکان نخورده بود. فقط قوز کمرش به نشانه تسلیم و ضعف خمتر شده بود. مانند حیوانی ضعیف که دربرابر نوع قدرتمندش سرش را خم میکند و سینهاش را پایین میگیرد و به عوعو میافتد؛ توان عوعو کردن هم نداشت. حالا هم آب باران به فرش رسیده بود و لبههای فرش را خیس میکرد و این چیزی بود که مرد باید فوری به خودش تکانی میداد. سریع ملحفه را بر زمین انداخت و آب را گرفت و بعد دوباره جلوی در چلاند و دوباره لوله کرد و پایین پنجره گذاشت. دوباره سعی کرد خانه را مرتب کند. فرش را تا کرد تا آب باران به آن نرسد و خیس نکند. کیسهی پلاستیکی و خرده نان و زبالههای دیگر را هم جمع کرد. سعی میکرد همهچیز را مرتب کند حتی وقتی همهچیز مرتب بود. این کاری بود که در هر موقعیت استرسزایی انجام میداد. همهچیز درست است؟ همهچیز سرجای خودش است؟ چک میکرد. جیبهایش را هم چک کرد. خیالش که راحت شد دوباره به تشک تکیه داد و سیگاری دیگر روشن کرد. بگذارید که حالا این مرد سیگاری روشن میکند من هم سیگاری روشن کنم و بعد برویم ادامهی داستان. خیلی خب. مرد سیگارش را تمام کرد. اما این دلیل بر تمام شدن افکارش نبود. او مضطرب بود و نمیدانست چه شده است. او ترسیده بود و نمیدانست چه کند. اینبار آنقدر کامها را سنگین گرفت که بتواند سایهی دودش را روی زمین ببیند. دفعهی پیش که از تصویر دود در محیط اتاق ناکام مانده بود حالا دنبال تصویر سایهی دود بود؛ اما خب اینبار هم ناکام. دوباره از جای خود بلند شد تا ملحفه را بیرون ببرد و بچلاند. باران سبک شده است و حتی رو به قطعی میرود. ابرها پراکنده شدهاند و نور مهتاب به آرامی خودش را نشان میدهد. اما ابرهای سنگینتری آن طرف آسمان خودنمایی میکنند و قطع شدن باران هم تاثیری بر کمتر شدن سرما نداشت که حتی سوزی دوچندان احساس کرد. اما به هرحال خوشحال بود که باران رو به قطعی است و اتاقش از خیسی در امان میماند. به اتاقش برگشت و دوباره به همانجای قبلی تکیه داد. سوز جدیدی که وارد اتاق شده بود کمی بیحال و بیهوشش کرد. خودش را به بخاری نزدیک کرد و بیحسیاش دو چندان شد. نگاهش به میزش افتاد. به سالنامهاش و بعد دوباره نگاهش چرخید و به کتابخانه و کتابها افتاد. تنها چیزی که در این انباری به او احساس خانه میداد همین کتابها و کتابخانه بودند. کافی بود آنها آنجا نباشند تا این اتاق برایش با یک مرغدانی هیچ تفاوتی نداشته باشد. آن کتابها را با جان و دل پیدا کرده بود و حتی بعضی از آنها از خاطرات دوری میآمدند. از دوران دانشگاه؛ از زمان دانشجوی ادبیات فارسی دانشگاه تهران؛ آن زمان که از روستا به تهران آمده بود و با تمام مخالفتهای خانوادهاش، تن به این شهر کثیف و پر از سر و صدا داده بود. حالا سالها است که از آن دوران میگذرد. بله این مرد داستان ما، این مردی که در شیشهی سرکه میشاشد و صاحبخانهاش به او میگوید مفنگی، زمانی برای خود برو و بیایی داشته است. زمانی مولانا میخوانده و دختران دانشگاه را به دنبال خود میکشیده و الان فقط با خود زمزمه میکند تو بمان ای آن که چون تو پاک نیست و این تنها یادگار او از آن دوران است. اما خب همیشه دنیا بر وفق مراد نیست. سیب را به بالا پرت کنی تا به زمین برسد هزار دور میخورد و حالا که میداند مرد داستان ما دور چندم است؟ به هرحال کتابها آنجا بودند. حتی بیشتر هم شده بودند. او میگشت و میگشت و جمعهها ساعت شش صبح مانند شبحی در خیابان انقلاب قدم میزد تا کتابهای خوب را قبل از رسیدن دیگران به چنگ بیاورد. اما نمیدانست که کتابهای خوب تا شب، تا جمعه هفته بعد و تا سالهای بعد هم برداشته نمیشوند. حالا هم تصمیمش همین بود. بعد از گرفتن مدرک کارشناسی، بعد از ادامه ندادن دانشگاه، بعد از کار کردن در رستورانها، زندگیاش را طوری دیگر براساس کتابها ورق بزند. طوری که خودش میخواهد. زندگیای که او، خارج از هر قید و بندی، خارج از تمام قوانین سفت و سختی که خانواده و جامعه بر او تحمیل کرده بودند، میخواست تنها آرزوی زندگیاش را با دستان خودش بسازد و آن آرزو این بود که کتاب شعر خودش را بنویسد. بعد از خواندن آن همه شعر و ادبیات و شناخت آن همه نویسنده و شاعر و ادیب، حالا او تصمیم گرفته بود که از قید هرچیزی که باعث میشود او تحت تاثیر چارچوب و قاعدهای قرار بگیرد رها شود و کتاب شعر خودش را، از اعماق وجود خودش، بدون هیچ ناخالصیای بنویسد و خلق کند. حالا هم تمام اینها، هزینهای بود که باید در مسیر این عصیانگری پرداخت میکرد. اما چیزی که از این مرد باید بپرسیم این است که زمان نوشتن این کتاب شعرش کی خواهد رسید؟ نمیدانست و نمیگذارد ما هم بدانیم. ترس و اضطراب حسابی انرژیاش را گرفته بود. مرد همسایه حسابی او را ترسانده بود. تهدیدش کرده بود که میتواند او را به راحتی از آنجا بیرون بیندازد. بدنش کرخت و بیحال شده بود. درحال چیدن پوست لبهایش بود که آرام چشمهایش بسته شد. به خواب رفت. خواب دید که در گودالی از شاش و گوه در حال غرق شدن است.
***
چشمهایش را دوباره باز کرد. سرد بود؛ خیلی سرد بود. بخاری خاموش بود. لامپ بالای سرش خاموش بود. او خاموش نکرده بود. دوباره سیمها اتصالی کرده بودند و برق اتاقش قطع شده بود. اینبار فهمید که علاوهبر بخاری برقی، لامپ هم خاموش است و فهمید که حالا تمام برق اتاقش قطع شده است. دوباره در ناحیه گردن احساس درد کرد و اینبار شدیدتر از دفعهی قبل. اما اینبار کمی سرحالتر بود. شاید به خاطر سرمایی شدید که در اتاق حس میشد. سرما او را هم هوشیار میکرد و هم بیهوش. سریع خودش را از جای بلند کرد و به سمت در رفت و به آسمان نگاهی انداخت. سفید بود. برف میبارید. زمین هنوز خیس و یخزده بود اما برف مینشست، به آرامی، ولی به هرحال مینشست. به نظر میآمد که حوالی ظهر باشد. بگذارید ساعتم را نگاه کنم. بله ساعت نزدیک به دو و نیم ظهر است و مرد تمام مدت خوابیده بود و هیچ نفهمیده بود که کی برف باریدن کرده است. احساس گرسنگی کرد. حسرت خورد که چرا تمام نان بربری را دیشب خورده است. به هیچوجه قصد بیرون رفتن نداشت. بچههای همسایه از خوشحالی برف سر و صدا میکردند و مرد اندوهی در دل خود احساس کرد. در همان محلهی فقیرنشین باز آدمهایی بودند که فقیرتر از فقیران باشند و این برف برایشان چیزی جز رنج و ترس نباشد. مرد سرجای خود برگشت. تشک را کامل پهن کرد و پتوی کهنهاش را که دیشب پشت در انداخته بود تا مانع سوز شود و بعد از باز و بسته شدن چندبارهی در به گوشهای مچاله شده بود و حتی کمی هم خیس و نمور بود را برداشت و به روی خودش انداخت. خیسی پتو او را به یاد اتفاق دیشب، به لحن ترسناک صاحبخانه انداخت. به یاد تهدیدهایی که از زبان مرد همسایه شنید. هیچ دلش نمیخواست دوباره با او روبهرو شود و حتی نمیخواست از در اتاقش خارج شود. گویی آن بیرون هیولاهایی منتظر بودند او را ببلعند و با اسید معدهی شرم هضمش کنند. حتی سرما که به ذهنش رسانده بود که اگر میخواهد از سوز همینجا یخ نزند، بهتر است لباسهایش را بپوشد و در خیابانها قدم بزند و به پاساژها و بازارهای شلوغ پناه ببرد، باز از جایش تکان نخورد و گویا یخ زدن را به بلعیده شدن ترجیح میداد. اما خب سرما هم آنقدر نیرومند نبود که بعد از اتفاق دیشب آن را از خانه بیرون بکشد. مرد دوباره و دوباره خودش را زیر پتو مچاله کرد و لحظههای دیشب را هربار و هربار در ذهن مرور کرد و بیاراده شروع به کندن لبهایش کرد. گویا میخواست حالا پوست لبهایش را هم مرتب کند. نگذارد تیکهای پوست لب با بقیه سطح پوست لبش یکسان و در یک سطح نباشد. همه را بکند. آنقدر کند که بلاخره رطوبت خون را بر گوشهی ناخنش احساس کرد. دستش را سریع در پتو کرد و در بین دو پایش قرار داد تا گرم شود. نمیدانست چه کند. به شب فکر کرد. هوا تاریک شود دیگر نمیتواند این سرما را تحمل کند. در این مواقع معمولا به صاحبخانه پناه میبرد. مانند دفعههای پیش هم که لامپ سوخته بود و صاحبخانه سعی کرده بود چندتا از سیمها را تعمیر کند. اما اینبار فرق داشت. اینبار نمیتوانست همینطوری برود سراغ صاحبخانه و از او کمکی بخواهد. در همین فکر و خیال بود که دوباره نگاهش به کتابهای کتابخانهاش افتاد. دیگر نتوانست مانع حزن درونش شود و از گوشهی چشمهایش اشکی سر خورد و بعد دوباره چشمهایش گرم شد و بخواب رفت.
بگذارید ساعتم را دوباره نگاهی بیندازم. ده دقیقه مانده به هفت. مرد داستان ما هنوز بیدار نشده است. دمای بیرون نزدیک به منفی ده درجه رسیده است و در ساعات دیگر این دما بیشتر افت خواهد کرد. همانطور که متوجه شدید این مرد آنقدر حالش نزار و داغان است که نمیتواند همچین سرمایی را تحمل کند. بدنش به شدت لاغر است و یک هفته قبل از آن سوسیس و نان بربری جز نان خشکهای همسایه چیزی نخورده بود و پولش را فقط صرف خرید سیگار کرده بود. آیا میتوانیم این احتمال را بدهیم که مرد داستان ما نتواند تا شب دوام بیاورد و در این سرما بمیرد؟ نمیدانم. هنوز که بیدار نشده است. اما از پلهها صدایی میشنوم. پسرکی به دم اتاق مرد آمده است و به در میکوبد. باز به در کوبید. پتو تکانی خورد و مرد چشمهایش را باز کرد. دوباره پسرک به در کوبید و مرد در یک آن از جا پرید. ترسید که مرد همسایه آمده باشد. اینبار با او چه کاری دارد. اما وقتی چشمهایش را بیشتر متوجه در کرد دید پسرکی پشت در ایستاده است. همان پسرکی بود که در را یکبار برایش باز گذاشته بود. مرد به سمت در رفت و در را باز کرد. پسرک پتویی به مرد داد که متوجه شد از پتوی خودش ضخیمتر و گرمتر است. در دست دیگرش هم یک قابلمه کوچک بود که میشد بوی غذا را در آن تشخیص داد. پسرک اول از تاریکی اتاق تعجب کرد و گفت: «چرا لامپ را روشن نمیکنی؟» مرد گویا که لامپ او را صدا کرده باشد و لامپ است که از او این سوال را میپرسد سریع سرش را برگرداند و به لامپ خیره شد. چند لحظهای طول کشید که بفهمد سیمها اتصالی کردهاند و برق اتاقش قطع شده است. رو به پسرک کرد و با صدایی گرفته و خشن گفت: «فکر کنم برق اتاقم قطع شده.» پسرک که انتظار همچین صدایی را از آن تن لاغر و مردنی نداشت کمی جا خورد و گفت: « بفرما اینها برای شما هست. پتو را لازم نیست برگردانید. نمیدانم چرا مادرم گفت. اما فردا میام قابلمه را از شما میگیرم.» بدون اینکه مرد اصلا متوجه شود دید پتو و قابلمه غذا در دستش است و پسرک دیگر نیست. نمیدانست خوشحال باشد یا گریان. چون دید همزمان هم شکمش به صدا افتاده است و هم چشمهایش گرم گریه شده است. به داخل برگشت. اتاق تاریک بود و با درون پر از شرم و گناهش کاملا همرنگ بود. گویا آن لحن دلسوز آخرین جملههای مرد بعد از آن تهدید و فریاد، کارش را کرده بود و حالا هم این پتو و قابلمه در این هوای سرد و یخزده او را دلشاد میکرد و خوشحالیای پنهان از شرم و گناه، از خود نشان میداد. کبریت زد، با نور اندک آن هم ماهیتابه را پیدا کرد و هم سالنامه را از روی میز برداشت. دوباره کبریت زد. سعی کرد چند برگ از سالنامه را بکند و داخل ماهیتابه آتش بزند تا هم نور داشته باشد هم گرما. ایدهی مزخرفی بود. اما بلاخره باید امتحان میکرد تا این را بفهمد. بار دیگر کبریت زد تا کاغذها را آتش بزند که ناگهان دوباره در اتاقش را کوبیدند. کبریت از دستش روی زمین افتاد. فوری با لگد خاموشش کرد و به سمت در رفت. اینبار مرد همسایه دم در ایستاده بود:« هوا خیلی سرد است. غیر قابل تحمل است. شنیدم که برق نداری.» این را گفت و بعد با چراغ قوه و فاز متر داخل شد. سیمهای اطراف اتاق را چک کرد. هیچجا برق نبود. حین خارج شدن رو کرد به مرد و گفت: «از بیرون قطع شده، اتصالی کرده، سیمهای اینجا خیلی پوسیده و قدیمیاند. نمیدانم باید چه کار کنم. احتمالا مجبورم کامل سیمها را تعویض کنم...» بعد دستش را داخل جیب کاپشنش کرد و دوتا شمع تقریبا بزرگ در آورد و به مرد داد: «فعلا اینها را داشته باش. هرکدومشان دو ساعتی میسوزند. امشب را سر کن فردا برق کار میآورم.» نگاهی به ظرف غذا و پتو انداخت و بعد رفت. به شمعهای درون دستش نگاه کرد. تمام وجودش سرشار از احساس گناه شد که چرا دیشب آن اتفاق افتاد. اصلا چرا داخل آن ظرفهای سرکه میشاشیده است. غمگین بود. احساس شرم و ناراحتیاش چندین برابر شده بود. سر تا پا خجالت بود و حالا فکر میکرد که کاش هیچوقت به او فکر نمیکردند. کاش هیچوقت آنلحظه از او نمیخواست که یک شب به او جای خواب بدهد. به این فکر میکرد که ای کاش همان یک شب میماند و میرفت و با قوطی حلبی جمع کردن به دنبال اجاره کردن آن اتاق نمیافتاد. چهچیزی بود که او را آنجا نگهداشت؟ چرا این مرد همیشه به این اندازه به او لطف میکند، حتی وقتی که داخل شیشهی سرکه میشاشد. اینها چه است که آوردهاند؟ اینها همهچیز را بدتر کرده است. کاش همهچیز همان شب تمام شده بود. کاش هیچوقت اینها را نمیآوردند. کاش همین امشب در این سرما یخ میزد و میمرد. کاش به او اهمیت نمیدادند، کاش به او فکر نمیکردند، این غذا و این پتو، کاش هیچکدام از این اتفاقها نیفتاده بود. دیگر نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد. تبدیل شده بود به کودکی ده ساله که با کار بد، مادر و پدرش را به زحمت انداخته است. حاضر بود تمام آن شب را در سرما و تاریکی بگذراند اما اینچنین کسی را که با بوی شاشش اذیت کرده است به دردسر نیندازد. او آنها را ناراحت کرده بود و حالا آنها به او لطف میکردند و چرا باید به او لطف میکردند؟ باید او را از آنجا به بیرون میانداختند. باید میگفتند که مرتیکهی احمق باید در همان اتاق یخ بزند تا بداند رئیس این خانه کیست. نمیتوانست کاری کند. به خودش و به شانسش لعنت میانداخت. در تاریکی زار میزد. آنجا چه میکرد. چقدر از روستا و خانوادهاش دور شده است. مگر او تصمیم نگرفته بود که هرطور شده است به خانوادهاش ثابت میکند که آنها اشتباه میکردهاند. او ثابت خواهد کرد که تصمیش درست بوده و زندگیاش را خودش با دستهای خودش خواهد ساخت. اما حالا زار میزد و این جملهها را زیر لب به خود میگفت. کسی اصلا این سربلندی را درک میکند؟ کسی به یک کتاب شعر اهمیت میدهد؟ آیا مرد همسایه میدانست که این کودک گریان در این اتاق تاریک و سرد، دانشجوی ادبیات فارسی دانشگاه تهران بوده است و قصد دارد کتاب شعرش را بنویسد؟ آیا مردم داخل خیابان که بیتفاوت از کنار او میگذرند، میدانند که این مرد چه آرزوهایی در سر دارد؟ با چه چیزهایی در زندگیاش میجنگد؟ از ارادهی فولادین او و از همت شکست ناپذیر او سر در میآورند؟ اصلا این افکار چه اهمیتی دارند؟ کجاست؟ آن کتاب شعر کجاست؟ اصلا چقدرش را نوشته است؟ اگر به جای هربار کندن پوست لبش و سیگار کشیدن یک کلمه نوشته بود الان ده تا کتاب شعر داشت. اما کجاست؟ کتاب شعرش کجاست؟ خدا را شکر که آن مردم و صاحبخانه نمیدانند که چقدر بدبخت و بیچاره و ناتوان و ضعیف است. آن همه کتاب در آنجا در آن خراب شده انبار کرده است و به امید روزی منتظر نشسته است تا شعرش را بنویسد. شعرش را برای که بنویسد؟ آیا اصلا پدر و مادرش زنده هستند که او برگردد به خانه و بگوید که بلاخره من آمدم و این هم از کتاب شعر من؟ فریاد بکشد و بگوید من توانستم... من نوشتم... آن هم به تنهایی... . اما این چیزی جز یک تصویر خام و احمقانه و مهآلود بیشتر نبود. زیر لب، با صدایی خفه و مرده که آغشته به گریه بود گفت: «من کجا و آن شاعر کجا.» چشمهایش سنگین شد. به خواب پناه برد. اینبار خاطرات او را از پای در آورده بودند.