pezhvak

اقدامات شاخص آنارشیست‌ها در دهه اخیر

1- ZAD در فرانسه 2- جنبش شیلی ( رفراندوم قانون اساسی) 3- انداختن مجسمه نژادپرست‌ها در سراسر دنیا 4- جنبش FREE PASS برزیل 5- مقاومت g20 در هامبورگ 6- اعتراضات به G20 سیالتل 7- اعتراضات G20 ژنوا 8- اعتراضات معارفه دونالد ترامپ 9- مرکز یاری مشترک kasa invisivel 10- The really free market 11- مرکز خودمختار سیاتل (Capitol Hill Autonomous Zone) اعتراضات به مرگ جورج فلوید 12- روژاوا 13- زاپاتیستا

آشغالدونی / نوشته غلام حسین ساعدی

وقتی شکمت گرسنه است، فرقی نمی‌کند بلیط بخت‌آزمایی بفروشی، سیگار قاچاق یا خون! وقتی سرپناهی نداری شب بخوابی مهم نیست کسی که به تو جا می‌دهد فکل کراواتی باشه یا مذهبی. تنها چیزی که در اینجا اهمیت دارد این است که چطور رگ خواب پولدارها و رئیس‌ها را در دست بگیری و بتوانی اول از همه جان سالم به در ببری و بعد از آن خودت را بالا بکشی. با عرض معذرت اما راه بقا و موفقیت در جاکشی است. حد وسط را گرفتن، جوش دادن فرایندهای باطل، هم‌رای شدن با کسی که موقعیت بالاتری دارد و اسکانس بیشتری در جیب بی‌آنکه نظر و گرایش مستقل خود را بروز دهید می‌تواند رمز موفقیت خیلی از انسان‌هایی باشد که نظم حاکم برآوردن بدیهیات زندگی را از آن‌ها منع کرده است.

این داستان بلند نمادگرایانه که به قلم غلام‌حسین ساعدی توسط انتشارات نیل به چاپ رسیده است در واقع به یکی از پدیده‌های مهم اجتماعی یعنی حاشیه‌نشینی پیرامون شهرهای بزرگ و اثرات آن در دهه 50 خورشیدی اشاره دارد. ساعدی در این کتاب نشان می‌دهد بدن‌های نفرین شده و قربانی چگونه می‌توانند به سرعت آلوده شده و خود به یک ابزار خطرناک در دست باندهای مافیایی ثروت و قدرت تبدیل شوند .

راوی و قهرمان داستان آشغالدونی پسری است به اسم علی که همراه پدر بیمارش در خیابان‌های تهران گدایی می‌کنند. آن‌ها از طریق یک دلال خون در ازای 20 تومان راهی یک آزمایشگاه زیرزمینی می‌شوند تا خون خود را بفروشند. علی ظاهر زیبایی دارد. همین موضوع باعث می‌شود مورد توجه قرار بگیرد و قرار گرفتن وی در شبکه‌ای از روابط او را از جایگاه خون فروش به دلال خون در انتهای داستان تبدیل می‌کند. از کتاب آشغالدونی داریوش مهرجویی فیلمی ساخته است به اسم دایره مینا. دایره مینا به پدیده خون‌فروشی اشاره دارد.

سوالات و نکات آشغال‌دونی: (خطر اسپویل) علی قرار بود آمار یک دکتر را به غریبه‌هایی که با ماشین خارج از بیمارستان تردد می‌‌کردند دهد. آیا حدس من صحیح است دکتر یک فرد سیاسی است که ساواک او را زیر نظر گرفته است؟

زهرا خانم زنی است میان‌سال که از علی خوشش می‌آید. علی احتمالا 18 سال سن داشته باشد. زهرا خانم در انباری بیمارستان با پسر محبوب خود می‌خوابد. در این رابطه علی مورد سوء استفاده قرار گرفته است؟ یا اینکه پسر در ازای نم دادن به زن از امتیازات ویژه‌ای بهره‌مند می‌شود؟

شخصیت‌های داستان: علی/ پدر علی/ زهرا خانم/ آقا گیلانی/ اسماعیل آقا/ آقا امامی /

مصاحبه تاریخ شفاهی با غلام‌‌حسین ساعدی

پروژه تاریخی شفاهی هاروارد پروژه‌ای متعلق به دانشگاه هاروارد بود که به کوشش حبیب لاجوردی شکل گرفت. در این پروژه با افراد سرشناسی که به نوعی در ساخت جریان‌های اجتماعی و سیاسی نقش داشته‌اند، مصاحبه شده است. یکی از مصاحبه‌های جذاب این مجموعه بدون تردید به غلام‌حسین ساعدی تعلق دارد. ساعدی در طول چندین دهه زندگی خود در بطن جامعه روشنفکری ایران قرار داشته است. از این رو شنیدن خاطرات وی می‌تواند شناختی جامع و ساختاری بر روی بسیاری از رویدادهای مهم تاریخ معاصر را برای شنونده حاصل کند. از این رو تصمیم گرفتم علاوه بر گوش دادن به این فایل چهار قسمته مطالب مهم آن را نیز از روی صدا بازنویسی کنم. امیدوارم شما خواننده گرامی از این متن استفاده لازم را ببرید.

ساعدی در تاریخ بیست و چهارم دی ماه هزار و سیصد چهارده در تبریز به قول خودش روی خشت افتاد. ساعدی در سال‌های نوجوانی با جریانات فرقه دموکرات آذربایجان درگیر بود. او در سازمان جوانان فرقه دموکرات عضو بود. نکات ذیل از زبان ساعدی درمورد فرقه دموکرات بیان شده است:

فرقه دموکرات آذربایجان

موضع فرقه و حزب توده نسبت به حکومت دکتر مصدق خجالت‌آور بود. جوانان را برای شعار علیه مصدق با مرگ بر عامل امپریالیسم می‌شوراندند. درمورد مصدق فرقه خط حزب توده را می‌رفت.

قبل از کودتا برخورد سیاسی بسیار شل و ول بود: رکن دو ارتش، شهربانی مسئول این موضوع بودند. اما پس از قدرت گرفتن ساواک، بحث تفاوت کرد.

با وجود هم‌پوشانی فراوان اما اختلافات زیادی وجود داشت. ساعدی از دوستی می‌گوید که در جلسات فرقه از طرف حزب توده مامور شده بود تا نظم را به هم بزند. او صندلی به سمت پیشوری پرت کرد.

پیشوری یک روشنفکری بود که به شدت به او ظلم شده است. پیشه‌وری با 53 نفر دستگیر شده بود. رفتار ممتاز او در این دوران نمایان‌گر شخصیت بی‌نظیر اوست. آقا بزرگ علوی در این مورد شواهد و تعاریف بسیار خوبی دارد. پیشوری یوتوپیست بود اما توتالیتر نبود. او به دنبال سوسیالیسم قابل انطباق با شرایط جامعه بود. ما کودک بودیم زمانی که فرقه یک سال حکومت کرد. پیشوری بسیار بین مردم تردد می‌کرد. تبریزی که 120 متر آسفالت بود در عرض چند ماه کامل آسفالت شد. نور و چراغ به شهر آمد. پایه دانشگاه تبریز در این دوران ریخته شد. مدنیت تبریز از آن شکل گرفت. کمیته‌های محلات جوی فوق‌العاده داشت که افراد از گروه‌های مختلف در دفاتر آن‌ها جمع می‌شدند و با هم دوستانه بحث می‌کردند. این در حالی بود که خان‌ها و فئودال‌ها به شدت از وضعیت ترسیده بودند و مخفی شده بودند. فرقه دموکرات ساختاری دهقانی داشت. این جریان به جای تراشیدن پرولتاریای ساختگی اتکای خود را به روستاها و کشاورزان حوزه تحت حاکمیت خود قرار داده بود.

ما جوانان عضو فرقه برای تبلیغ به دهات می‌رفتیم. در این محیط از ظلم ارباب و گرفتن حق و حقوق تبلیغ می‌شد. جنبش به سمت جنبش دهقانی تمایل داشت. کارگران کارخانه‌ای به اسم پشمینه به شدت چپ و رادیکال بودند که بعد از سقوط فرقه این کارخانه تعطیل شد. این کارگران که پس از تعطیلی کارخانه به حرفه رانندگی رو آورده بودند به خاطر تمایلات سوسیالیستی خود فقط کارگران، دهقانان و محصلین را جابه‌جا می‌کردند و از مقابل ثروتمندان و متمولین شهر می‌گذشتند.

من تجذیه‌طلب را نمی‌فهمم. این یک واژه‌ای است که بار اخلاقی دارد. اول باید دید از چه نگاهی به این موضوع نگاه می‌شود. حکومت مرکزی کاری که کرده بود این بود که برای تسلط و ارعاب هر جا که به نفع خودش بود خوزستانی را استاندار خراسان می‍کرد. این موضوع برای این بود که کنترل را گسترش بدهد. رئیس از تهران می‌آمد به تبریز فقط فارسی حرف می‌زد. این موضوع نفرت از دولت مرکزی را دامن می‌زد. این موضوع کاملا در زمان فرقه برطرف شد. من در پایه چهارم در زمان فرقه درس خواندم. در کتاب‌های ما ماهی‌ سیاه کوچولو بود، چخوف بود و ... بود. من در آن سال از تحصیل لذت بردم. با این حال همه چیز در دست روس‌ها بود و برخوردهای بدی هم می‌شد از أن‌ها دید . سربازان روس گندم‌ها را به هم ریختند. در هر صورت تجربه فرقه بسیار جای بررسی داشت.

پیش از سقوط فرقه شایعه شده بود مردم قبل از ورود ارتش شاه کار را تمام کرده‌اند. اما این موضوع صحت نداشت. روبروی خانه ما یک افسر فرقه زندگی می‌کرد. او برای پسر خود یک عروسی مجلل گرفت. او سه روز قبل از سقوط فرار کرد. او قالی و بعضی از وسایل را برداشت. همسایه‌ها شروع به غارت وسایل باقی‌مانده کردند. پدر بزرگ مشروطه چی من متحیر مانده بود که چرا مردم این کار را می‌کنند. یک کفاش بعضی لوازم منزل این افسر را برای پدربزرگم آورده بودند که در ازای گرفتن این‌ها صدایت در نیاید. این‌ها از طبقه لمپنی بودند که در تبریز در حال گسترش بودند که ریشه آن‌ها به خان‌ها و ارباب‌ها برمی‌گشت. آن‌ها در این ایام آنچنان آدم کشتند که حد نداشت. قبرستان‌های تبریز از مهاجران، چپ‌ها و فداییان فرقه و حتی افراد عادی پر شده بود. پس از این کشتار بود که ارتش وارد تبریز شد. یک سکودار حمام که حتی نمی‌توانست از شدت پیری راه برود در حالی که در سقف پنهان شده بود را چنان تیرباران کردند که از سقف خون می‌چکید.

درمورد سرنوشت پیشوری نیز من دوستی دارم که طبیب و جراح زنان است. او در میان اعزامی‌ها به قفقاز برای یادگیری خلبانی بود. او داستان مرگ پیشوری را برای من تعریف کرده است. پس از سقوط فرقه، پیشوری نزد آن‌ها می‌رود و می‌گوید در حال حاضر به صلاح شما است که رشته خود را تغییر دهید. پیشوری در یک سانحه رانندگی ساختگی به نقل از این طبیب به طرز مشکوکی جان خود را از دست می‌دهد.

مهاجرت ساعدی به تهران

پس از اتمام تحصیلات در دانشکده طب از دانشگاه تبریز به تهران مهاجرت کردم. با ورود به تهران مستقیم عازم خدمت سربازی شدم. به دلیل سابقه سیاسی با وجود مدرک تحصیلی من را سرباز صفر کردند اما چون در امتحانات مربوطه نمره اول شدم برای خدمت به سلطنت‌آباد اعزام شدم. در این دوره من از نظم به شدت متنفر شدم. سرهنگ‌ها و افراد رده‌بالایی که برای گرفتن مرخصی و نوشتن قرص و دوای اضافه نزد من می‌آمدند و تقاضای مواردی را داشتند که خارج از قوانین و ضوابط بود نشان می‌داد تمام آن نظم ادایی بیش نبود. من این کارها تن نمی‌دادم . فرمانده پادگان قره‌باغی بود. با توصیه‌ی ویژه تیمسار من را برای درمان دختر وی به منزل سازمانی او اعزام می‌شدم. با آمبولانس درب و داغون مرا به منزل تیمسار می‌فرستادند تا به فرموده فرمانده پادگان نسخه او جاری شود.

یک روز شاپور غلامرضا برای بازدید قرار بود به پادگان بیاید. دستور داده بودند به این مناسبت همه روپوش بپوشند. یک استوار که هیکل درشتی داشت روپوش خود را که چند سایز بزرگ‌تر بود را به تن من کرد. پس از بازدید غلامرضا برای من پزشک وظیفه توبیخ می‌آید. چرا که در پرونده من عدم داشتن روپوش خورده بود. دوره خدمت من مصادف با انقلاب سفید بود. به این مناسبت هر که از راه می‌رسید از سپاه دانش و تحولات انقلاب سفید صحبت می‌کرد. خانلری وزیر فرهنگ بود. با همین لباس خدمت به تحریره مجله سخن رفتم.

جلال آل‌احمد

من قبل از کودتا با آل‌احمد آشنا شده بودم. این ایام مصادف با نگارش غرب‌زدگی بوده است. من با آل‌احمد دوستان بسیار خوبی بودیم. ما یک شبانه‌روز با هم می‌گذراندیم..

اختلاف فکری ما بیشتر بر سر مسائل مذهبی بود. او اعتقاد داشت دین قبایی است که تحت آن می‌توان مبارزه کرد. او یک بار به اصرار پیش از سال 42 به من گفت بیا بریم پیش آقای خمینی که من در این دیدار با او نرفتم. اما برای آل‌احمد این دیدارها تاثیرگذار بود.

صمد بهرنگی

من از بچگی صمد را می‌شناختم. او محصل دانشسرا بود. او را اولین با وضعی ژنده در کتابفروشی معرفت در تبریز دیدم. او کتابی می‌خواست که من از اینکه یک پسر بچه این کتاب را بخواهد تعجب کردم. من با صمد از آن دوره تا زمان مرگش آشنایی داشتم. مرگ صمد به دست ساواک را به هیچ عنوان من قبول ندارم. فردی که به عنوان قاتل صمد مطرح شده است یک پزشک وظیفه بود که با سعید سلطان‌پور کار می‌کرد. شایعه مرگ صمد کار آل‌احمد بود. این شخصیت (آل‌احمد) بسیار اهل اسطوره سازی بوده است. بر مبنای این فعالیت‌ها میت (myth) شهیدپرور درست شد.

من از صمد نامه بسیار دارم. صمد کار سیاسی مستقیم نمی‌کرد اما گرایش به چپ داشت. کمی به شوروی گرایش داشت. با این وجود صمد تفکر جزمی نداشت. صمد به کار ادبی به حرفه نگاه نمی‌کرد به دنبال بسط افکار خود بود. تم شخصیت صمد بعدها تکرار شد. او جایگاه معلم و مبلغ با هم ترکیب کرد.

ماهی سیاه کوچولو برای مجله آرش ارسال شده بود که داستان خوبی بود. همزمان کانون پرورشی فکری تاسیس شده بود. به وسیله یکی از رابطین با کانون به چاپ رسید.

اشرف دهقانی:

من با بهروز دهقانی ارتباط داشتم. یک گروه شامل یونس نابدل،کاظم سعادتی صمد بهرنگی و بهروز دهقانی، مفتون امینی (این‌ها شب چهارشنبه سوری اعدام شدند) همیشه دور هم جمع می‌شدیم. بهروز دهقانی یکی از استثنایی ترین جوانانی بود که من دیدم. آن زمان که خانه بهروز می‌رفتیم اشرف با چادر دیده می‌شد. چادر پیش از انقلاب معنای دیگری داشت. اگر بعد از انقلاب برای پوشاندن تن و عفاف مطرح می‌شود پیش از انقلاب ماهیت پوشانده فقر را داشت. خانواده آن‌ها به شدت فقیر بودند. آن زمان هر کس فقیر بود (طبقه فقیر) چادر را پوشش انتخاب می‌کرد. چادر پیراهن پاره و وصله دار بوده را پوشش می‌داد. بهروز تاثیر زیادی روی خواهرش را داشته است. علاوه بر اشرف، بهروز تاثیر زیادی روی فرنگیس داشت. کاظم سعادتی داماد آن خانواده بوده است. کاظم سعادتی رگ خودش رو دار مستراح داشت.

ارتباط با سازمان فدایی

من با همه رابطه دارم چون بدون رابطه نمی‌تونم زندگی کنم. من وقتی از زندان بیرون آمدم در حالی که ساواک دنبال من بود، در مطب عملا برای این‌ها کار می‌کردم. من از زندگی بچه‌های کشته شده داستان در‌می‌آوردم. در آن مقطع چنان وابستگی بین من و سازمان وجود داشت که اگر هزار تومان در جیبم بود، 999 تومان را برای آن‌ها می‌دانستم و یک تومان را برای خودم برمی‌داشتم.

در آن دوره فردی بود بنام محمود پناهیان به یاد می‌آورم. او فردی فوق العاده‌ای بود. محمود برادر زاده ژنرال پناهیان بود. او همیشه مسلح بود و کپسول سیناور با خود حمل می‌کرد. روزی که او مهمانم برای ناهار از بیرون چلو کباب سفارش داده بودیم. علیرضا از خوردن کباب احساس گناه می‌کرد. می‌گفت چرا پول این وعده ناهار مجلل را به سازمان ندهیم. فتعلی پناهیان کسی بود که در ترور سرمایه‌دار کرجی صاحب چای جهان نقش داشت.

رابطه من با سازمان یک رابطه فرهنگی بود که با مراعات امنیتی از طرف دو سو ادامه پیدا کرد. این شکل از رابطه تا مقطع انقلاب ادامه پیدا کرد. من برای سازمان همه کار می‌کردم. از طریق خرید آمبولانس یا اهدای سلاح به آن‌ها این همکاری ادامه یافت. چون من در وجودم خودم را فردی ذاتا سوسیالیست می‌دانستم. بنظرم راه آن‌ها مسیر صحیحی است.

پس از انقلاب اما احساس کردم قضیه دارد به گند کشیده می‌شود. مثلا در جریان فعالیت اول انقلاب من به سازمان اعلام کردم که حاضرم یک مجله برای آن‌ها درآورم. مرکزیت سازمان امثال من و شاملو را افرادی شاعر مسلک تصور می‌کردند برای همین زیاد روی همکاری با ما حساب باز نمی‌کردند. یکی از اختلافات من با سازمان پس از انقلاب تفاوت موضع پیرامون شرکت در انتخابات مجلس خبرگان بود. چنانچه این انتخابات از طرف سازمان تحریم می‌شد می‌توانست دستاوردهای خوبی در پی داشته باشد.

ترکمن‌صحرا

در ترکمن‌صحرا اتفاقات عجیبی افتاد. به دلیل تفاوت در بافت جمعیتی مثلاً در کنار ترکمن‌ها زابلی‌ها هم حضور داشتند دنبال کردن یک برنامه واحد دشوار بنظر می‌آمد . سازمان فدایی در دخالت خود در قضیه ترکمن‌صحرا بدون در نظر گرفتن وضعیت اکونمی اشتباه بزرگی کرد. سازمان بدون درک صحیح از وضعیت منطقه بر روی شعار تقسیم زمین به صورت مساوی تاکید داشت. افراد تاثیرگذاری مثل توماج از خود ترکمن‌ها در منطقه رهبری را در دست داشتند اما به دلیل عدم برنامه صحیح با ورود خلخالی به قائله با سرکوب و تمام شدن قضیه انجامید.

فضای فرهنگی دهه ۵۰

در زمان پس از انقلاب در مقایسه با دهه 50 از نظر تولید محصولات فرهنگی به شدت عقب رفتیم. این قضیه را طوری دیگری می‌توان دید. در این ایام تولیدات هنری واقعا معنی داشت. در دوره انقلاب اگر بخواهیم نگاه کنیم تب مسلط همه را گرفته بود و هیچ کس از آن راه گریزی نداشت. در این ایام به جای دیدن زیبایی جو انگ و تهمت به شدت زیاد بود. این موضوع باعث شد چنانچه شخصی در مدح امام، مزمت امپریالیسم و ... شعر نمی‌گفت به او برچسب خیانت می‌زدند. در این دوره می‌بینیم اصطلاحات عامیانه مردم جوادیه و ... به صورت کتاب درمی‌آمد عنوان محمد دماغ می‌گرفت و با تیراژ بالا فروش می‌رفت. یا کتاب‌های اسماعیل فصیح یا احمد محمود را می‌بینیم که با ادبیات نزدیک به حاکمیت جدید درمورد جنگ ایران و عراق نوشته می‌شود. یا جو هیستیری جمعی را در موسیقی در دنباله‌روی هنرمندان از مصوبات شورای انقلاب می‎‌بینیم. در این دوره اگر نقاشی پرتره رهبران روحانی انقلاب نمی‌کشید برای او کف نمی‌زدند. یا اظهار نظر فریدون تنکبانی که در روزنامه اطلاعات به چاپ رسیده بود و گفته بود آن‌ها که انقاد می‌کنند همان‌ها هستند که عرقشان قطع شده! ( مگر خودت عرقت قطع نشده؟!) در این دوره تعریفی من در آوردی از صفت انقلابی ارائه می‌شود. انقلابی دیگر به معنی همراه داشتن اسلحه یا توزیع یک جزوه رادیکال نیست. انقلابی به صورت عینی در این دوره مساوی با بی‌فکر بودن است. یعنی اگر تو می‌خواستی با تفکر انتقادی ریشه یک موضوع را درآوری و پدیده‌ها را آنالیز کنید مورد برخورد قرار می‌گرفتی. در این دوره انقلابی کسی است که زن همراه او روسری به سر داشته باشد. انقلابی کسی است که مشت دارد و می‌تواند کتک بزند. انقلابی کسی است که با جو زمانه هماهنگ باشد. این انقلابی نیست. این ریدمان است. انقلابی یعنی شخصی که علیه وضع موجود قرار دارد. همین می‌شود که نویسندگان لائیک به سبک مطهری اول کتاب خود می‌نوشتند بسمه تعالی. در این دوره المان تهدید با جایی رسید که افراد به خودسانسوری رسیدند.

مطب دکتر ساعدی جنوب تهران

خاطره من برای بار اول شادی را حس کردم. یک زن حامله در حین مرگ مرا را به بستر فرامی‌خواند. زنان سیاه‌پوش فامیل او را احاطه کرده‌ بودند. من همه را از اتاق بیرون کردم. جسد بی‌جان نوزادی که به گوشه‌ای افتاده بود خبر از این می‌داد که قابله‌ای نابلد سعی کرده عملیات زایمان را کامل کند. اما نه مادر را سالم مانده بود و فرزندش. با خالی شدن اتاق احیای بدن نیمه‌جان مادر را آغاز کردم. دیری نگذشت که تکان‌هایی در بدن کبود نوزاد دیده شد. با دیدن این صحنه سراسیمه از جایم بلند شدم. نوزاد را سر و ته کردم با ضربه‌هایی که به پشت او زدم ناگهان صدای گریه او و در واقع اعلام حیاتش بلند شد. جان دادن به یک انسان زیباترین تجربه زیسته من تا آن لحظه بود. می‌تواند باشد. در آن دوره مطب من در شهرری پاتوق نویسندگان و شاعران و روشنفکران زمان خودش بود. اتفاقات این مطب، گفت و گوها و سنگ بنای بسیاری از پیشرفت‌های جامعه روشنفکری آن زمان شد.

بازداشت ساعدی

در جریان سفر به سمنان به دلیل نوشتن تک‌نگاری درمورد شهرک‌های نوبنیاد در سال ۵۳ بازداشت شدم. پس از بازداشت مرگ یک جغد: هر زندانی تحت مراقبت یک دژبان به هواخوری می‎رفت. یکی از این دژبانان سنگی به بالا پرت کرد. سنگ از بخت بد به چغدی خورد که لب دیوارهای زندان نشسته بود. سنگ به میان جناق‌های جغد خورد. جغد به زمین افتاد و در لحظه‌ای هستی او به نیستی تبدیل شد.

من تحت شدیدترین شکنجه‌‎ها برای گرفتن مصاحبه تلویزیونی بودم. آقای پرویز نیکخواه مسئول ضبط اعترافات تلویزیونی بود. سوال و جواب‌ها از قبل هماهنگ شده بود. با شروع مصاحبه گفتم ای کاش من در بهشت زهرا بودم ولی اینجا نبودم. بعد از تجربه زندان من چنان افسرده بودم که به دعوت یک دوست به ویلایی در شمال رفتم. به مدت دو ماه آنجا بودم. در این مدت درگیر نوشتن یک نمایشنامه بودم که شماره‌ای از کیهان به دستم رسید. در آن شماره از قول من یک مصاحبه چاپ شده بود. این مصاحبه شامل تکه‌هایی از پرونده و متن مصاحبه من بود. در این مقاله این‌طور القاء شده بود که مصطفی شعاعیان را من لو دادم. اما به هیچ وجه این کار را نکرده‌ام.

امیرپرویزو پویان

پویان اعتقاد داشت نشستن و حرف زدن کافی نیست. اگر می‌خواهی دنیا را تغییر دهی باید اقدام انجام دهی. باید سوراخی در این دنیای صلبی یافت و جهان را از آن نقطه ترکاند. آن‌ها با جنبش جنگل و سیاهکل آشنا شده بودند. به عقیده پویان این حرکت می‌تواند تلنگری باشد.

بیژن جزنی

او جز معدود نفراتی بود که اهل تفکر بود. یک نفر متفکر در هر موقعیتی می‌خواهد جهان را با نگاه خود تفسیر کند. پیش از تفکیک مجاهدین و فداییان گرایشی وجود داشت که مجاهدین شامل جوانانی می‌شد که از اسلام به عنوان یک عامل یک پارچه کردن جامعه از آن استفاده می‌کردند. چیزی که در مورد مجاهدین قابل ستایش است با وجود آنکه به هیچ وجه به آن‌ها گرایشی ندارم انضباط آن‌ها است. مجاهدین مثل دیگر گروه‌ها به این شکل نیستند که هر روز انشعاب کنند. با این حال نباید اقتدارگرایی دلیلی بر توجیه انضباط باشد.

شب شعر کانون

قضیه از این قرار بود که کانون نویسندگان ایران دوباره اعلام موجودیت کرد. کانون با این هدف وجود آمد که وزارت فرهنگ و هنر قصد داشت تمام نویسندگان و شاعران را زیر بال و پر خودش بگیرد . همه به نوعی مخالفت کردند. روزی من در انتشارات نیل بودم. به دلیل عدم اجازه چاپ یکی از کتاب‌ها داشتم بد و بیراه می‌گفتم که فردی گفت که چرا ناراحت هستید؟ ما با میانجیگری هویدا کتاب را چاپ خواهیم کرد. در این بین جمعی از نویسندگان شامل آل‌احمد، براهنی، سیروس طاهباز راهی دفتر هویدا شدیم. هویدا با لحن تند آل احمد روبرو شد که در نهایت من به عنوان نماینده اهل قلم معرفی شدم. من با این مسئولیت به دفتر نخست‌وزیر رفت و آمد می‌کردم. ما در این مذاکرات بر این بودیم که با سانسور مخالفت کنیم. در این جلسات ایرج افشار و احسان نراقی حضور داشتند. آن‌ها حد وسط این جلسات را گرفته بودند. نتیجه نگرفتن در این جلسات سنگ بنای کانون مستقل را به وجود آورد. پس از چنیدن سال خفقان و سکوت کانون داستان شب‌های شعر گوته شکل گرفت. با وجود حرف‌ها و شایعات مبنی بر اینکه فضای باز سیاسی و برنامه‌های کارتر مقدمه برگزاری شب‌های شعر کانون بود اما این‌ها قضیه به این شکل نبود و فشار از سمت ما مقدمات شب‌های کانون را به وجود آورد. چند نامه از سمت کانون به مقامات زده شد که خواسته ما آزادی نشر و مقابله با سانسور بود. این تلاش‌ها مقدمه‌ای برای آغاز شب‌های شعر شد. انستیتو گوته امتیازی که داشت صرفا در آن فعالیت‌های هنری انجام می‌شود و کارکرد سیاسی ندارد. برای شب دوزاده هزار نفر جمع شدند. در شب اول به احترام آل‌احمد و مسئله زنان اولین سخنران سیمین دانشور بود که او با آیات قرآن سخنان خود را شروع کرد. در آن دوره تب پوپولیسم جامعه را فرا گرفته بود. کشیده شدن به سمت عوام و چیزی بگوییم که مردم را خوش بیاید گرایش قالب روشنفکران شده بود. برای این بوده است که افراد آنچنان جدا از هم بوده‌اند که جذب توده‌ها به یک فتیش برای روشنفکران شده بود. این شب‌ها ده شب به طول انجامید. هر شب برای مبنای یک موضوع صحبت شد. پس از آنکه این شب‌ها تمام شد دانشجویان دانشگاه صنعتی آریامهر می‌خواستند این برنامه تکرار شود. این برنامه با برخورد انجامید. که دو روز دانشجویان بسط نشسته بودند. بعد از دو روز دانشجویان با برخورد اراذل و اوباش مواجه شدند. این حرکت مقدمه برخوردها و زد و خوردهای خیابانی بود که به رویدادهای ماه‌های بعد انجامید.

مسئله حاشیه نشیتی و انقلاب 57

طبقه از جا کنده شده‌ای که از روستا به شهرها آمده بود. شغل ثابت نداشتند و به هر کار گماشته می‌شدند. آن‌ها یک روز سیگار وینستون قاچاق می‌فروشند بعد از آن عملگی می‌کنند. این افراد پس از انقلاب به کار گماشته شدند و به آن‌ها شغل ثابت دادند. هویت، شخصیت چیزی بود که به ازای آن این افراد خود را به هسته اولیه کمیته‌های انقلاب تبدیل شد.

چنانچه به جای انهدام، اسناد ساواک حفظ شده بود الان می‌شد درمورد رویدادهای انقلاب بهتر قضاوت کرد. هادی غفاری و دوستان او عامل از بین رفتن اسناد ساواک شدند.

چطور است ملتی که شناسنامه‌ها را بگیرند همه مهر حزب رستاخیز روی آن بود در عرض چند ماه طرفدار جمهوری اسلامی شدند؟ حتی در این دوره گذار فرصت تربیت سیاسی و یا حتی تغییر فکر ژورنالیستی هم به وجود نیامد. در رویدادهای انقلاب نیرویی که به حرکت کلیت انقلاب کمک کرد حاشیه نشین‌های تهران بودند. آن‌ها از اطراف شهر آدم می‌آورند در حالی که فکر می‌شد حرکات خودجوش بوده است اما واقعا این چنین نبود.

ما در این مملکت با یک تحقیر تاریخی و نادیده گرفتن جامعه روبرو بودیم. درست کردن سرگرمی‌های مضحک بدون در نظر گرفتن توده مردم در آن‌‌ها فعالیت عمده رژیم در چند دهه عمر خود بود. جامعه شاهد آن است که پرچم‌های چند ده میلیونی در اطراف روستاهایی برپا می‌شود که ساکنان آن نان ندارند بخورند. برنامه‌های رژیم به صورت یک توهین جمعی تلقی می‌شد. در این شرایط نوهه‌خوان‌ها، روزه‌خوان‌ها آمدند و جو را در دست گرفتند و در نتیجه اتفاقات بهمن 57 یک حرکت خود به خودی بود که همه با هم در ساخت آن نقش داشتند . که چنین چیزی معنی ندارد. یک حرکت ریتمیک جمعی بود که در آن نوحه به شعار تبدیل شد که جمعیت صدها هزار نفره با هم آن را تکرار می‌کردند. در این وسط یک لات بازی هم کلید خورد.

اول سخن

اینجا رو درست کردم تا دیگه همه کلماتی که از ذهنم می‌گذرد را اینجا ثبت کنم. در حال حاضر در شرکت نشسته‌ام. مکالمه چند گروه از همکاران را اجبارا می‌شنوم.

خانم ع و آقای خ دارند درمورد قسمت مالی پروژه‌ای که تحویل داده‌اند چک و چونه می‌زنند. خانمش م خ شبیه یک دختر 5 ساله آویزون همسرش شده «مگه خودت نگفتی می‌ریم؟ً! حوصله‌ام سر رفته» آن طرف‌تر حاج آقا ر مخ مسئول روابط عمومی شرکت را به کار گرفته و به شیوه آخوندها دارد گوز را به شقیقه ربط می‌دهد تا نتیجه مورد نظرش را از دل کلمات بیرون بکشد.

تا کمتر از دو ساعت دیگر به خانه برمی‌گردم. خانه خودم که نه خانه دوست دخترم. دلم برایش تنگ شده

موضوعات مورد علاقه: آنارشیسم، داستان نویسی، علوم غریبه، جادوگری، عکاسی، خیال‌بافی، طبیعت‌گردی، موسیقی،سایکودلیک، پادکست، غلام‌حسین ساعدی، آنارشیست کوک‌بوک، برنامه نویسی، هک، شاپ‌لیفتینگ