این دفتر اشعار است یا پردهٔ نقاشی؟
۲ خرداد ۱۴۰۴
«ماشین مشتی ممدلی»، «یکی یه پول خروس»، «گل پونه نعنا پونه»… آشنا هستند، نه؟ اشعار این قطعات فکاهی از اجنه است، منظورم اجنهٔ واقعی نیست، یعنی شاید هم هست.
زنده
«ماشین مشتی ممدلی»، «یکی یه پول خروس»، «گل پونه نعنا پونه»… آشنا هستند، نه؟ اشعار این قطعات فکاهی از اجنه است، منظورم اجنهٔ واقعی نیست، یعنی شاید هم هست.
با همون حالت همیشگیش اومد رو صندلی نشست. گفت: «ایلیا، به نظرت روز خوب چه روزیه؟ من خیلی وقته روز خوب نداشتم. خیلی وقته از چیزی خوشحال نمیشم که این خوشحالیه تا قبل خواب باهام بمونه. مثلاً امشب اینقدر شلم بازی کردیم، خیلی هیجان داشتیم و حال داد؛ ولی هنوز یه ربع نگذشته که حس میکنم ناراحتم، کاش بازی نمیکردم. کاش میگرفتم میخوابیدم». این غم توی روزهاشو خیلی وقت بود حس میکردم. نه فقط توی روزهای اون، تو روزهای سایر بچهها که دارم باهاشون زندگی میکنم، حتی اونی که خیلی میخنده، اونی که خیلی فحش میده، اونی که خیلی میمهای خندهدار اینستاگرام میآد نشونمون میده. گفتم: «روز خوب روزیه که صبحش خودت از خواب بیدار شی و شبش اینقدر خسته باشی از کارهایی که تو طول روز انجام دادی که دست خودت نباشه خوابت. روز خوب روزیه که نصفش با برنامه باشه و نصفش بیبرنامه. روز خوب روزیه که چیزای جدید یاد بگیرم، نه هر چیز جدیدی، چیزی که شب با شوق استفاده ازش بخوابم و فردا صبحش به این امید بیدار شم که امروز از چیزی که دیروز یاد گرفتم میخوام استفاده کنم، همهش». پرسید: «آخرین باری که روزت خوب بوده کی بوده؟ یادم نیومد». خودش گفت اسفند ۴۰۱. یکی دیگه گفت اردیبهشت ۴۰۲. گفت: «من یه روزی توی بهمن پارسال خیلی حالم خوب بود؛ ولی الآن پشیمونم که چرا بیشتر حالم خوب نبوده؟ چرا خیلی بیشتر از اون روز لذت نبردم؟ چرا شب که خوابیدم به این فکر نکردم که اون روز بهترین روز اون ساله واسهم؟» – «اه بابا! باز *** کردید تو حالمون! *** تو ***ـتون! بذارید یه شب حالمون خوب باشه!» گفتم: «خب باشه. تا من شامو میذارم آماده شه بیاید یه دست حکم بزنیم». (صدای محکم زمینخوردن ورقها)
سال پیش کانالی برای اشتراک قطعات موسیقی موردعلاقهام داشتم که به دلایلی چون «حالا خیلی سلیقهت خوبه که بقیه هم بخوان گوش بدن!» و «به بقیه چه که تو چی گوش میدی؟» و «اشتراک موسیقی کار بیهودهایه و فقط وقتت رو تلف میکنی و ذهنت رو مشغول»، حذفش کردم. تولد الهه جانم – صدای زنانهٔ موردعلاقهام – بهانهای بر تولد دوبارهاش شد.
در آذر ۱۳۹۲ بود که دور جدید مذاکرات ایران و ۵+۱ شروع شد و من جوانی ۱۸ ساله بودم که تازه داشتم آماده میشدم برم دانشگاه و در اون زمان کارآموز یک آژانس هواپیمایی بودم. از بهمن اون سال رفتم دانشگاه و هنوز اینترنت همراه فراگیر نشده بود. تازه رایتل به بازار اومده بود و یادمه توی خوابگاه ما بین ۸ نفر فقط ۱ نفر در ابتدا اینترنت 3g داشت و برا همین خیلی خبرها رو نمیتونستیم دنبال کنیم. گذشت تا سال ۹۴ شد. مذاکرات ایران با ۵+۱ جدی شده بود و منم اون سال گوشی هوشمند خریده بودم و به اینترنت هم دسترسی داشتم. اشتباه نکنم اوایل گلکردن تلگرام و واتساپ و اینها بود. هر روز بیصبرانه منتظر بودیم ببینیم ظریف و عراقچی روی بالکن اون هتل خارجکی میآن و چی به خبرنگارها میگن. ذوق میکردیم که بالآخره ممکنه یه اتفاقی بیافته و زندگی روی خوشی به همه نشون بده. نگران کمر دکتر ظریف هم بودیم که «ای وای گرفته»! دقیق یادم نیست؛ صبح یکی از روزهای ۲۲ تا ۲۴ تیرماه بود که نمایندگان ایران و ۵+۱ جلوی دوربین ایستادن و متن توافق برجام خونده شد. اکثریت خوشحال و راضی بودیم. در اینکه چه شد و که چه کرد و چهها نکردند بگذریم؛ ولی برآیند اتفاقات ما را به امروز کشاند؛ بعد از ۱۲ سال، مجدداً مذاکرات ایران و آمریکا و دلاری که ۳۰ برابر شد. ۱۲ سالی که در آن از یک جوان مجرد با کوهی از امید و آرزو تبدیل به شخصی ۳۰ ساله شدهام و عمیقاْ احساس خستگی میکنم و تلنباری از جوانیهای نکرده. ناشکری نمیکنم. دستاوردهای کمی در حد خودم نداشتم و واقعاً از تلاش خود راضیام؛ ولی به این سالها که فکر میکنم احساس میکنم بیش از توانم دویدم. شاید هم فقط غر میزنم. امروز دوباره ۲۳ فروردین ۱۴۰۴ دور جدید مذاکرات شروع شد و ما دیگر اون انسانهای دههٔ ۹۰ نمیشویم. خیلی چیزها تغییر کرده، خیلی چیزها. میدونم هیچچیز مثل قبل نمیشه. جوانی ما که رفت، خوب یا بد؛ دیگه هم برنمیگرده. فقط امیدوارم بذارن با آرامش پا در عرصهٔ میانسالی بذارم؛ بذارن با آرامش دخترم رو بزرگ کنم. حقیقتا نمیدونم تا کی میتونم بیوقفه به دویدن روی این تردمیل مکانیکی ادامه بدم. باور کنید دوستان چیزی غیر از یک سقف خوب، یک ماشین ایمن و آبرومند، یک شغل آبرومند و با درآمد مکفی و یک پسانداز برای موارد اضطراری که هر روز نگران از دست رفتن ارزشش نباشم اصل خواستهٔ من نبوده. برای رسیدن به این زندگی معمولی، سالهاست از جوانیکردنم گذشتم. حس میکنم غالب شما هم همین بودید و همین هستید. جوانیمون پیشکش، امیدوارم در آرامش پیر بشیم. امیدوارم در آرامش زندگی معمولی داشته باشیم.
در کانال تلگرام «نوری در تاریکی» بخوانید.
رئیس اندیشکدهٔ حکمرانی هوشمند گفت: «عملکرد فروشگاههای بزرگ لوازم خانگی میتواند مصداق دامپینگ، اخلال در رقابت، قیمتگذاری تهاجمی و اظهارات گمراه کننده باشد». در وبگاه خبرگزاری مهر بخوانید.
به تازگی Crash Course در حال برگزاری دورهای پانزده قسمتی در باب مسائل جنسی یا همان Sex Ed است که در آن به آموزش مباحث متفاوت جنسی میپردازد. بهنظرم برای من/مایی که احتمالاً در دستگاه آموزشی ایران تربیت شدهایم، این دوره از ارزش خاصی برخوردار است. البته که این دوره یکی از رودهاییست که به دریا میریزند و «راه برای رسیدن به تعداد آدمهاست». هدفم از بازنشر این دوره تأکید بر اهمیت آموزش مسائل جنسی، علیالخصوص در ایران و دیگر کشورهای دارای سیستم آموزشی بسته است.
امروز زادروز معصومه ددهبالاست، هایده.
امروز سالروز درگذشت اسماعیل نواب صفا است. شاید تا به اینجا این سختترین مطلبی باشد که نوشتهام، مطلبی که مطمئنم هیچوقت فکر نخواهم کرد که کامل و آمادهٔ انتشار است.
امروز سالروز درگذشت جواد لشگری است. اگر من را بشناسید میدانید آهنگسازان ویولننوازِ ارکستردوستِ پیش از انقلاب را بسیار دوست دارم و میپرستم و احترام زیادی برایشان قائلم. جواد لشگری یکی از آنهاست، یکی از خوبانشان. فعلاً به یک مصاحبهٔ ۴۰ دقیقهای و یک ترانه از ایشان اکتفا میکنم.
واحدمون طبقهٔ هفتمه و به دو تا از خیابونهای عریض دید خوبی داریم. شبها یا ماشین رد میشه یا نور مغازههای باز و بسته میتابه. یه مدرسهٔ متروکه روبهرو و زیر پنجرهست که امکان نداره بریم سمت پنجره و یه نگاه بهش نندازیم.